رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون6

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/19 15:25 ·

بی بی نگاه باباکرد
_اقابهترنیست خونه بمونه

بابااخمی کردودرجوابش گفت
_گفتم اگه بخوادمیتونه برهه بیرون،شماهم بایدباهاش برید
نیوردمش اینجاکه زندانیش کنم

_اما اقا

باباهشدارامیزصداش زد که تعجب کردم
_بی بی

بی بی دیگه حرفی نزد،چرابی بی نمیخواست برم بیرون
گیج شده بودم ولی تصمیم گرفتم حرفی نزنم
شام تو جوسنگین بینمون خورده شدوکسی حرفی نزد
کنجکاو اون مردغریبه بودم که بابا گفت یکی از زیردستاشه واسمش حامدهه 
راهی اتاقم شدموباکلی کنجار رفتن بالاخره خوابم برد

زودترازبی بی به سمت خونه های روستایی قدم برمیداشتموبی توجه به پچ پچ اهالی روستاازدورواطراف بادوربین عکاسیم عکس میگرفتم 
بعدازکلی راه رفتن به یه برکه ی کوچیک رسیدیم باهیجان درحالی که به سمتش می دویدم روبه بی بی بلندگفتم
_بدو دیگه بی بی خیلی کندی

_مادرمن دیگه نفس برام نموندمیشینم اینجاتوبرو یه دوری بزن زودبیاد

باخوشحالی باشه ای گفتمو به سمت برکه پاتندکردم 
جلورفتمو دستمو داخل اب فرو کردم از سردیش لرزیدمودستموعقب کشیدم
خیرهه به اب بودم که نجوای اروم زنی به گوشم رسید

_بیاجلو.....بیاجلو
بی اراده پاهاموتواب گذاشتم که اب تازانوم بالا اومد
نجوای زن دوباره به گوشم رسید

_بامن بیا
 

رمان طلسم خون5

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/19 15:22 ·

~اریـــــکــــا~

باهیجان دورتادورعمارتونگاه میکردم حتی ازبچگیمامم قشنگ تروباشکوه ترشده بود

_وروجک اگه دیدزدنت تموم شدبیاناهاربخوریم

برگشتم سمتش
_تقصیرخودته دیگه اگه سالی یه بارلاقل منومیاووردی اینجاالان انقدندیدبدیدبازی درنمیاوردم

_کی گفته دخترمن ندیدبدیدهه دخترمن فقط یه خورده فضوله

بااعتراض صداش زدم که بلندخندیدودرحالی که به سمت سالن غذاخوری میرفت بهم اشاره کرد دنبالش برم
دنبالش به سالن رفتم
میزغذا برعکس انتظارم فقط یه دیس ماکارانی روش بود
لبام اویزون شدازماکارانی اصلاخوشم نمیومد
باباکه قیافه امودید دوباره خنده روازسرگرفت
_لباتواویزون نکن بی بی رفته یه سربه خونه ی سابقش بزنه توام که اشپزی بلدنیستی منم فقط همینوبلدبودم

سری تکون دادموبی حرف مشغول شدم هنوزخستگی راه توتنم بودپس بعدازناهاربلافاصله به اتاق بچگیام رفتموخوابیدم
*************
کشوقوسی به بدنم دادم هواتاریک شده بود چقدخوابیده بودم
دستوصورتمواب زدموازاتاق بیرون اومدم
بوی خوش قرمه سبزی کل خونه رو پرکرده بود
لبخندی زدموبه سمت اشپزخونه رفتم درکمال تعجب بی بی روندیدم بجاش  مردی پشت بهم درحال اشپزی بود
همینجورنگاش میکردم که برگشت طرفم، نگاهی بهم انداختوسرشوبه نشونه ی احترام خم کرد
_سلام خانم خیلی خوش اومدید چیزی لازم دارین

_ نه فقط فکرکردم بی بی برگشته

_بله برگشته توهال کنارارباب نشستن

سری تکون دادموبه سمت پذیرایی رفتم بی بی داشت مثل همیشه شال گردن میبافتوبابا بالبتابش کارمیکرد
باورودم هردو نگاهشون به سمتم برگشت
_سلام سلام من اومدم
بی بی لبخندمهربونی به روم زد
_خوش اومدی مادربیابشین
باباهم متقابلالبخندزدو بانگاهش بهم فهموندکنارش بشینم
کنارش جاگرفتم
_امروز چطوربودخوش گذشت

_خوب بودولی کل روزوخواب بودم

_اگه دوس داشتی فردامیتونی همراه بی بی بری به روستاو یه گشتی بزنی

رمان طلسم خون4

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/17 20:32 ·

– آب روستاقطع شده بودوشک ندارم یه خبراییه،بعدم همین پیرزن افعی که میگی مشکل آبوحل کرد

با نگرانی دستی به زانو هاش کشید و آروم گفت:

– هرچقدم باهاتون همکاری کنه اون برای محفل جادوگرا کارمیکنه ونمیشه بهش اعتمادکرد

درحالی که چشم هام رو می‌مالیدم خشدار گفتم:

– چیزی نیست بی بی، جهان حواسش هست، نیازی به نگرانی نیست. تو فردا وسایل اریکارو جمع کن. خودتم بخوای می‌تونی بیای.

از جام بلند شدم و درحالی که چهره نگران و چشم های آشفته‌ش رو نادیده می‌گرفتم، سمت اتاق مهمان رفتم و ادامه دادم.

– خستم بی بی، به اریکایادم رفت بگم این تابستون باهام میاد. صبح بهش بگو که اگه کلاس تابستونی برداشته یا می‌خواد برداره کنسل کنه.

چشم خفیفش رو احتمالاً اگر سکوت محض نبود نمی‌شنیدم و اون لحن لرزون و دلواپس رو احساس نمی‌کردم.

وقتی روی تشک دراز کشیدم مهره های گردنم تیر کشید، هوای آلوده تهران برای منی که همش سرم تو بیشه و ریشه‌ست مزخرفه!

چشم هام رو بستم و نفس عمیقی از رویه های تازه شسته شده پتو و بالشت که بوی گل رز می‌داد، تو ریه‌م فرستادم.

تو خواب و بیداری بودم که احساس کردم در اتاق باز شد، صدای وانتی که زوری اجناس مردم رو می‌خواست بخره رو مخم بود.

روی تشک طاق باز شدم که با افتادن یک جسم سنگین روی هیکلم چشم هام تا آخرین حد ممکن باز شد.

– صبح عالی متعالی بابای جذابم!

قلبم نامتعادلم با دیدن چهره شاد و موهای باز و لختش قدری آروم گرفت و اون هیجان و نگرانی خاموش شد.

نفس عمیقی کشیدم، دستی به صورتم کشیدم و گفتم:

– سر صبحی چه وضع از خواب بیدار کردنه بچه؟

لب هاش رو غنچه کرد، پاهاش رو دو طرف بدنم گذاشت. درحالی که برگه ای تودستش مچاله میشد، روی تنم خم شد. کف دستش رو روی سینه برهنم گذاشت.

از یخ بودن انگشت هاش روی عضلات داغ و پر حرارتم خوابم پرید.

– اریکابزرگ شدی، این چه حرکاتیه از خودت درمیاری؟

روی گونم رو محکم بوسید.

سرجام نشستم، ملافه سر خورد و افتاد. کمرش رو دو دستی نگه داشتم. تماشای هیجان و ذوق دخترونه‌ش دلتنگی هام رو یادآوری می‌کرد. در پس چهره گلگون و خوشحالش برق شوق و ذوقی عجیب می‌درخشید. مطمئنم چیزی که تا این حد اون رو سر وجد آورده جالب و شنیدنیه!

– باباجونم یه چیزی بگم؟

درحالی که هنوز تو منگی خواب و زهرترک شدن به خاطر بیدار کردنش گیر بودم، کف دستش رو بوسه زدم و خندیدم.

– جونم؟ چیشده عزیزدلم؟

– حالاکه دیپلمموگرفتم نمره هامم خوب بود پیشم میمونی چندروز؟
برگه ای شبیه برگه ی کارنامه روجلوچشم گرفت
بین تمام کلماتی که با انرژیوخجالت پشت هم ردیف می‌کرد
رنگش کمی کبودشدودستشوروسینه اش گذاشت
دلواپس برگه رو کنار گذاشتم و شونه هاش رو چسبیدم.

– اریکا؟ خوبی بابا؟ قرصاتوبیارم؟

درحالی که مشتش روسینه اش بودوقلبشوماساژمیدادسرشوبه نشونه ی منفی تکون داد
با اخم ریزی، دستم رو زیر باسنش گذاشتم.
بدنش رو به سینه‌م تکیه زد، دستش رو به سینه‌م چسبوند. بلندش کردم و روی میز تحریر چوبی که نزدیک پنجره بود نشوندمش. روی صورت سرخش خم شدم و به نفس های نامنظمش گوش سپردم.
از کشو میزقرصاشودراوردموهمراه اب دادم دستش،همه جای خونه، هر کشو، هر کمد یک دونه ازقوتی قرصاش بود. خودم به بی بی گفته بودم همه جا بذاره.
از آخرین باری که بهش حمله دست داد خیلی می‌گذشت ولی دلم نمی‌خواست وقتی تنهاست و کسی کنارش نیست، باز این اتفاق تو خونه بیفته.
قرصوکنارگذاشت
– ن…نه نمی‌خوام…خ…خوبم.
ناخواسته به دخترک لجبازروبه روم اخم کردموخیلی جدی نگاش کردم
_بچه شدی قرصتوبخور
نگاه دلخورشوازم گرفت که بی حرف یدونه قرص ازقوتیش دراوردم گرفتم جلودهنش باکمی تعلل دهنشوبازکردوقرصوخوردابودوباره دستش دادم که یه نفس همه روسرکشید
میدونستم دارهه ازاین مریضی کوفتی رنج میبرعه ولی کاری ازم برنمیومد دکترگفته بود بدنش طاقت پیوندقلبوندارهه و به احتمال زیادشایدنتونه دووم بیارهه بخار ریسک بالاش هیچوقت قبول نکردم عملش کنن
نگاه خیرموکه دیدگفت
_میمونی چندروز؟!
لبخندکوچیکی رولبام نشست دستموروموهاش کشیدم که مثل گربه هاسرشوبه دستم مالید
_نظرت چیه بجای اینکه من بمونم اینجا توبیایی گیلان پیشم
چشای قشنگش باتعجب گردشدوشعفوخوشحالی جای غم چند دقیقه پیشوگرفت
_واقعنییییی؟!!!!
سرموتکون دادم که پریدبغلمو جیغ زد
_هورااااااا
*******************

رمان طلسم خون3

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/17 20:28 ·

«آریـــا»
به چهره غرق در خوابش خیره مونده بودم. زمان و مکان برام معنایی جز دیدن چهره آرومش نداشت.
موهای بلندش روی بالشت تیکه ای از آسمون بود. همون قطر تاریک، همون قدر زیبا، همون قدر درخشان.
به در اتاقش تکیه زدم و با لبخندی که از یادآوری چهره خوشحال امروزش رو لبم می‌رقصید، تماشاش می‌کردم
چقدنازشوکشیدمواون باشیطنت خودشوبرام لوس کرد

– آقا چایی براتون آوردم. تشریف نمیارید؟

نگاهم رو از جسم مچاله شدش روی تخت خواب صورتیش گرفتم. در اتاق رو آروم بستم و روی مبل های راحتی وسط خونه لم دادم
ازوقتی اومدم حتی فرصت نکردم حال بی بی بنده خداروبپرسم

-چه خبربی بی؟ اوضاع چه طوره؟ خوبی؟ زانو دردت بهتر شد؟

پیرزن لبخند متینی تحویلم دادوسینی چای و ظرف آجیل رو روی میز دایره ای قرار داد.
- بنده نوازی می‌فرمایید احوال منه پیرزن‌و می‌پرسید. سایه‌تون رو سرما! همه چی خوبه.
سری تکون دادم، با اشاره دستم، روبه روم نشست. سیبی از تو ظرف برداشتم و به پشتی مبل تکیه زدم.

– اوضاع روحی اریکاچه طوره؟
– بعد اینکه آدماتون پسره رو گوش مالی دادن آقا، طرف غیب شد. زهرترک شده بود.فقط یه پیام به اریکادادکه بهم نمی‌خوریم. یه چند روز دپرس بود ولی الان خوبه. همه چیزو براتون تو پیام هام گفتم آقا.

نگاهم رو تنگ کردم.

–  کاوه بیات کیه؟
برای ثانیه ای رنگش پرید، دست های کهنه‌ش تو نور ملایم هال که فقط توسط نور ترک ریلی آشپزخونه روشن شده، لرزید.

– هیچ کس به خدا آقا…م…من…

هیشی زیر لب گفتم، با چشم های تیزم به اتاق نهال اشاره کردم که لب گزید و صداش رو پایین آورد.

– نترس بی بی، سوال کردم فقط؟! برو خدات‌و شکر کن امروز کیفم کوکه دارم ملایم می‌پرسم وگرنه سهل انگاری تو گزارشایی که برام می‌فرستی میدونی یعنی چی؟!

از دیدن مردمک های سرخم که اسیر در دریای شیری رنگی می‌لرزید، چشم هاش درشت شد.

نگاه ترسیده و هول زدش رو پایین انداخت و با شرمندگی گفت
– رو سیاهم آقا! دخترتون جونه، بَرو رو داره ماشاالله! خوشگله، درسخون. خب خواستگار میاد واسش. نمی‌تونم که در خونه رو گل بگیرم، اریکاروهم تو گونی بپیچم.

سری تکون دادم، درحالی که صدام ناخواسته بم تر و چشم هام سرخ تر میشد لندیدم.

– در اینجارو نمیشه گل گرفت ولی اونی که میاد نزدیک دخترم‌و با پای خرد شده تو گونی می‌فرستم قبرستون،بی بی،اریکاتازه۱۸سالش شده متوجه ای اینو؟

نگاه بی بی اندکی لرزید، با انگشت های چروک و پینه بسته‌ش استکان چایی رو برداشت و آروم و مطیع گفت:

– کاوه پسرهمسایه بغلیمونه فقط یه خواستگارساده بودکه بدون خبردارشدن اریکاردش کردم رفت،پسرهه ام دیگه خواستشوتکرارنکرد
بی بی نفسی گرفتوادامه داد
ـقربونت برم اقاجان توروخداچیزی به روی اریکانیاریدا الکی بازم گیرندین بهش بچم ازدیدن شمابعدازمدت هاکلی خندیدوذوق کرد

رفتار نیک همیشه برای آدم آب رو آتیشه، احساس کردم شعله های به خروش درومده کم کم فروکش کردن و حس خوشحالی و خرسندی لبخند رضایت رو لب هام کاشت. نگاهم رو به در بسته اتاقش دوختم.
سکوت حتی با شکستن قولنج اثاث خونه هم درست حسابی شکسته نمیشد، ذهن خسته و آشفته‌م به این سکوت و تاریکی و شنیدن حرف های خوب و شیرین نیاز داشت، طوری که بدون قند و نقل چایی تلخم رو مزه مزه کردم.
از همون بچگیش از ذوق و علاقه‌ش به خودم لذت می‌بردم.

– آقا، جسارتاً چی باعث شد دیرترازوقتی که گفتین تشریف بیارین؟

استکان خالی چایی رو داخل سینی مسی گرد برگردندم.

– دلم تنگ شده بودواسه اریکاامابخاطرطلسم جدیدنتونستم زودتربیام؛ میخوام به حرفت گوش بدموبیشترکنارش باشموببرمش عمارتم. این تابستون می‌خوام بیاد ور دل خودم.

– عمارت شخصی خودتون؟!همونجا که نزدیک اون جنگل شومه …اقادورسرت بگردم خودت که میدونی اونجاچقد واسه این بچه خطردارهه اونجانبرش توروخدا....

بین کلامش پریدم و جدی گفتم:

– همونجابی بی! خونه خودم، همون خونه ای که کنار جنگله و نزدیک روستای همیشه بهارهه! مشکلیه؟شماهم معلوم نیست باخودت چندچندیا ازش فاصله میگیرم میگی بیاپیشش،میخوام پیشش باشم میگی نه معلوم هست اصلاحرفت چیه

نگاه دزدید. با خودش نزاعی مختصر ولی خشنی داشت. برعکس بقیه که احساساتشونوخیلی راحت بروزمیدن بی بی اصلااینجوری نبود، لبخند محوی زد و ملایم، طوری که از آوای کلامش احتیاط چکه می‌کرد گفت:

– خب چی بگم اقامن غلط بکنم اصلانظربدم من حرفم به شمانیست اگه کنارش میمونی بمون همین جامن ازخدامه..ولی...فقط…اون جنگلوغار شوم…خب برای اریکاکه نمیدونه شما چی هستید و خونه ای که پر از خون‌آشامه یکم…چی بگم آخه! بهتر نیست یه جای دیگه ببریدش؟!

خونسرد پرتقالی پوست کندموتیکه ای ازشو تو دهنم گذاشتم

– من آلفام بی بی، اون خونه ی پدریمه و امن ترین جاییه که می‌تونم ببرم. درمورد اون جنگلم بایدبگم،خاتون وافرادم حواسشون بهش هستوکسی حق عبوروخروج به اونجاروندارهه. لازم نیست نگران باشی.

ابروهاش بالاپرید
– شماکه به اون پیرزن افعی اعتمادنداری!داری؟!

دستی به انحنای گوشه چشمم کشیدم، خستگی مثل یک مار موزی درون چشم هام می‌خزید و مدام تو سرم تیس تیس می‌کرد.
 

رمان طلسم خون2

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/17 20:25 ·

بعدازیه دوش کوتاهولباس پوشیدن راهی هال شدم داشتم به سمت کاناپه میرفتم که صدای پچ پچ بی بیوشنیدم باکنجکاوی راهموکج کردموبه سمت اشپزخونه رفتم پشت اپن قایم شدم
بی بی-آقاجسارت منوببخشیدولی خواهش میکنم بیشترهوای این بچه روداشته باشین چرازودترنیومدین اخه مدیرش زنگ زدگفت بچم دوساعت توحیاط منتظرنشسته بودتاباشمابرهه توآخرم دیده نیومدین خودش تنهارفته دیپلمشوگرفته اومده
بابا-بی بی خودتم خوب میدونی سرم شلوغه بعدم تابعضی مسائل حل نشن ازش دوربمونم بهترهه
-به چه قیمتی اقاجان
بابا بالحن عصبی گفت -به قیمت جونش به قیمت سالم موندنش مثل اینکه شماکلایادت رفته من کیم چیم بی بی
-یادم نرفته ولی...
-ولی بی ولی من میرم صداش بزنم بیادخودم ازدلش درمیارم شماهم بی زحمت میزوبچین
*سریع پاتندکردم سمت کاناپه ی توی هالوپریدم روش،TVرو روشن کردموخودمومشغول نشون دادم
باصدای قدم های بابا به سمتش برگشتم بادیدنش بی اراده بغض کردم
-بابایی
بابا بامحبت دستاشوبرام بازکردکه بی معطلی بلندشدمودویدم توبغلش
-بابادورت بگرده خوبی
ازمحبت توصداش بغضم ترکید
-چرانیومدی چراهربارگولم میزنی الکی میگی میام ولی نمیایی
-هیش گریه نکن ببینم کی گفته من گولت میزنم تودخترمی پاره ی تنمی،بجون خودت که برام ازهمه چیزوهمه کس باارزش ترهه تموم تلاشموکردم زودبیام ولی تامشکل روستاروحل نمیکردم نمیتونستم بیام
اروم ازش جداشدموفین فینی کردم
-اخه ازبین این همه ادم شماچرابایدارباب ده باشین
اخم مصنوعی کرد
-اریکاصدبارپرسیدی منم صدبارجوابتودادم،این وظیفه ی منه نسل به نسل بهمون این جایگاه داده میشه تابه مردم خدمت کنیم 
توکه ازاین موضوع ناراحت نیستی هستی؟!
باناراحتی نگاش کردم
-واقعاکه من کی همچین حرفی زدم
مردونه خندیدولپموکشید
-خیلی خب وروجک لبولوچتواویزون نکن،حالاآشتیی؟
خندیدم،مگه میشدبا باباقهرکنم بی نهایت دوسش داشتم
-آشتی
*بعدازشام بالاخره راهی اتاقم شدم فکرم همش درگیرحرفای باباوبی بی صنم بودچرا بابا اون حرفوزدمگه بانزدیک شدن به منی که دخترش بودم قراربودچه اتفاقی بیوافته اصلاراجب حل شدن کدوم مسئله حرف میزد هوف کاش مامان زنده بود تالاقل اونوکنارم داشتم 
انقدبدبخت بودم که حتی یه قاب عکسم ازش وجودنداشت بی بی میگفت وقتی کوچیک بودم خونمون اتیش میگیرههو همچی میسوزه بابافقط میتونه منونجات بدهه ومامان تواتیش سوزی فوت میکنه
حس بدی ازاینکه من بجای مامان نمردم داشتم،همیشه به این فکرمیکردم شایداگه من نبودم بابابجای من مامانونجات میداد
بی بی قبلاجداازما زندگی میکردبعدمرگ مامان به خواست بابااریامیادپیش ماتاازمن نگهداری کنه،درسته مادربزرگ واقعیم نبودوفقط دایه ی بابابودولی ازحق نگذریم فرقی بامادربزرگ واقعیم نداشت
وقتی۷سالم شداومدیم تهرانوبا بی بی موندیم اینجا بابابرگشت گیلانوکلاماهی یکی دوباربهمون سرمیزدوروستابهانه اش بود
من مونده بودم چرابایدماانقدثروتمندمیشدیم یالاقل اگه ثروتمندبودیم چرا بابا باید ارباب ده میشدوهمیشه تنهامون میذاشت

رمان طلسم خون1

رمان طلسم خون1

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/17 20:21 ·

لباموباناراحتی جلودادموبی توجه به بچه های کلاس که از خانم جمالی راجب کنکورسوال میکردن ازکلاس اومدم بیرون
مثل همیشه روسکوی مدرسه تنهاکزکردم
امروز باباقراربودبیاد دنبالم ولی نیومده بود بچه نبودموهمیشه تنهامیرفتم خونه ولی خودش قول داده بود روزی که دیپلممومیگیرم کنارم باشه چقدخربودم که دل خوش بودم به اومدنش
لوح تقدیروهمراه دیپلمم توکیفم چپوندموازجام بلندشدم ازمدرسه زدم بیرون دلیلی نداشتم الکی بشینم اونجاکنجکاو کنکورم نبودم چون قرارنبود دانشگاه برم،هه به امیدکی برم دانشگاه مامانی که ندارم یابابایی که ماهی یه باربزوربی بی بهم سرمیزنه
نفس عمیقی کشیدموزنگ دروفشوردم،دربدون پرسش بازشد
داخل که شدم گرمای دلپذیری به صورتم خوردویخ زدگی آذرماهوازروصورتم اب کرد
ـاومدی مادر
*باصدای بی بی ترسیده به عقب برگشتمودستموروقلبم گذاشتم
ـسکته کردم بی بی یه اهنی اوهنی
بی بی نخودی خندیدوگفت
ـتقصیرمن چیه مادرتوهمیشه سربه هوایی اخه جزمن پیرزن دیگه کی میتونه اینجاباشه
جلورفتموخودموانداختم توبغلش
ـ قربونت برم که همیشه پیشمی،راستی برات سوپرایزدارم
ازش جداشدم که مشتاق نگام کرد
ـ گرفتی کیپمتو
ازلحن بامزه وتلفظ اشتباهش بلندخندیدموگونه اشوبوسیدم
ـ گرفتم دیپلممو
ـ ای وای من بازم اشتباه گفتم اخه ازمن پیرزن که پنج کلاس بیشترنخونده چه انتظاری داری بی بی
دیپلموهمراه لوح تقدیرمودادم دستش،داشت باکنجکاوی نگاش میکردکه گفتم
ـبامعدل۱۹قبول شدم بی بی بهم لوح تقدیرم دادن
بی بی باافتخارنگام میکردوتن تن قربون صدقه ام میرفت که خدانکنه ای زیرلب گفتموراهی اتاقم شدم،باغم نگاه اجمالی به اتاقم انداختم این اتاق بزرگوخونه ی درندشتومیخواستم چیکارکاش باباموکنارم داشتم بخداکه حاضربودم وضع مالیمون خوب نبودولی باباآریاهمیشه کنارم بود
درسته همیشه مهربون بودباهام همیشه تالب ترمیکردم برام ازشیرمرغ تاجون ادمیزادم تهیه میکردولی همیشه یه خط مرزی نامرعی داشت که ازش عبورنمیکردو تاجای ممکن ازم  فاصله میگرفت ودلیلشوهیچوقت نفهمیدم