رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون188

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/31 10:22 ·

(یک هفته بعد)

یه هفته از برگشتنم به خونه میگذشت
یه هفته ای که کل روزاش با گریه و یاد ارسلان به سختی سپری شد
بابا تواین مدت نه راجب ارسلان نه رابطه ام باهاش هیچ حرفی نزد
ازاین بابت ممنونش بودم
باباهمچنان مثل سابق باهام خوب بود

موهای خیسمو از بالا دم اسبی بستموجلوی اینه نشستم
نگاه بی رمقم به اینه دوخته شد، دختری رنگ پریدهه با چشای یخ زده وگود افتاده اش ،توقاب اینه بهم دهن کجی میکردوحال داغونموبه رخ میکشید
تواین بین نگاهم اینباربه سمت نشونم  کشیدهه شد
تتوی زیبایی که حالا تکمیل شده بود
تصویرگرگ درحال زوزهه ودختربرهنه ای که کنارش وایستاده ونگاهش به اسمونه
دستمونوازش وار روش کشیدم
ویدا قبلا گفته بود،وقتی طلسم شکسته شه،نشونم کامل میشه
پس زیاد از دیدنش جانخوردم

باصدازدن بابا ازفکربیرون اومدم

_اریکابابا

منم مثل خودش بلندجواب دادم
_بله
_بیاپایین مهمون داریم عزیزم

*مهمون،چه واژه ی غریبی 
مااصلا کسیو نداشتیم که بخواد بیاد بهمون سربزنه
شونه ای بالا انداختم
لباسم خوب بود
یه ساحلی بلند ابی فیروزه ای،پوشیده بودم
اروم از پله ها پایین اومدم
صدای حرف زدن بابا،با مهمونی که نمیدونستم دقیقا کیه رو، میشنیدم
به پذیرایی که رسیدم
بهشون نزدیک شدم
مردی که معلوم بود کتوشلوار تنشه پشت به من نشسته بود
وصورتش مشخص نبود
جلو تر رفتم
خیلی سادهه سلام کردم
_سلام

هم بابا هم مرد غریبه به سمتم برگشتن
بادیدن مردنفرت انگیز روبه روم
جاخورده قدمی به عقب برداشتم
بابا چطور این بی شرف رو راه داده بود توخونه
با دیدن واکنشم
هردو ازجاشون بلندشدن
ماروین که انگاراز واکنشم زیاد خوشش نیومده بود،قدمی به سمتم برداشت که بی ارادهه جیغ زدم
_نیاجلووو

بابا که کاملا جاخوردهه بوداز جیغم به سمتم پاتندکردو شونه هامو چسبید
_اریکا خوبی عزیزم

نفس نفس میزدم

_خو..بم

بابا سرمو دراغوش گرفت
_دخترم ،ماروین نمیخواد بهت صدمه بزنه

ماروین جلواومد،لبخند مضخرفی تحویلمون داد
_ازدیدن دوباره ات خوشحالم بانوی زیبا

بانفرت لب زدم
_اما من ناراحتم

رمان طلسم خون187

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/31 10:17 ·

بابا اینبارمستقیم به من چشم دوخت،پوزخند تلخی زدوگفت

_شنیدی اریکاخانم،هوم شنیدی دختراحمقوساده ی من،فهمیدی چقد برای این مرد ارزش داری،حالا بازم میخوای توروی من وایسیو اینجابمونی

باتموم دلخوریم باتموم ناراحتیم میخواستم یه ارعه ی محکم بگم،بگم ارعه میمونم اما پارو دلم گذاشتمواز ارسلان فاصله گرفتم
بابا،بازومو گرفتو بدون نگاه کردن به عقب به سمت خروجی رفت
دنبالش کشیده شدم
قدم دومو هنوز برنداشته بودم که دستم ازپشت کشیده شد
با ایستادنم باباهم وایستاد،برگشت سمتم که منم همزمان برگشتم عقب
بادیدن ارسلان،نگاهمو ازش دزدیدم که عصبی گفت
_کجااا

بابا بجای من جواب داد
_خونه ی من،حالاکه جوابتو گرفتی بکش کنار

ارسلان اما محکم تر دستمو گرفت
_اریکا الان رسما جفت منه حق نداری بزور ببریش جایی

اینبارمن بودم که مداخله کردم،دستشو با انزجار به عقب هل دادم
با نگاه سردوخالی از احساس،بهش خیرهه شدم
بادیدن نگاهم،به وضوح شوکه شد
بی حرف عقب کشید که
به سمت بابا برگشتم
به سمت درحیاط حرکت کردیم
بدون اینکه یک بارم به عقب برگردم فقط دنبال بابا میرفتم
لحظه ی اخر صدای حامدوشنیدم 
_آلفام شرمنده ام،نتونستم جلوشوبگیرم،به هرحال برادرتونه

*از حیاط که خارج شدیم دیگه صداشونو نشنیدم

*****
مثل ادمایی که همچیشونو ازدست دادن،خیره به نقطه ی نامعلومی سرمو به شیشه ی سرد ماشین چسبوندم
تنهاروون شدن اشکام رو گونه هامو حس میکردم
این حق من نبود،بود؟!
قلب بی صاحبم بااینکه خیلی بدشکسته بودبازم  اون لعنتیومیخواست
حالم از این عشق کوفتی بهم میخورد
راسته که میگن عشقا اکثرا یه طرفه اسو ادمو نابود میکنه
اون زمان به این جمله میخندیدم
میگفتم عشق کیلو چندهه ،اصلا عشق وجود ندارهه اما الان باتموم وجود حسش میکردم
ودرد میکشیدم
چرا فکرمیکردم ارسلانم دوسم دارهه
درصورتی که اون فقط منویه وسیله برای شکستن طلسمو ارضای نیازش میدید
*باتوقف ماشین،ازفکرای بی سرو ته ام بیرون اومدم

بابا پیادهه شدو درو برام بازکرد
به ارومی پیادهه شدم
باقدم های سست به سمت خونه حرکت کردم

رمان طلسم خون186

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/31 10:14 ·

_خفه شواریکاببر صداتو،به من نگوبابا،اگه منوبابات میدونستی،باداداش کوصکشم نمیخوابیدی

*یه ان به گوشام شک کردم
بابا،بابا چی گفت
یعنی،فهمیده بود،ازکجا
پس بخاطرهمین انقدعصبی بود،حتی دیگه انکارکردن این موضوع  بنظرم مسخرهه میومد،نگاه خیسو شرمنده اموازباباگرفتم،نگاهم پی مردی رفت که رو زمین نیم خیزشده بودوخون گوشه ی لبشو پاک میکرد
قلبم از دیدنش تواون وضع،مچاله شد
اصلا مهم نبود بابا اینجاستو الان راجبم چی فکرمیکنه 
الان فقط ارسلان برام مهم بودوبس
بی طاقت به سمتش دویدموکنارش زانوزدم
دستشوتودستم گرفتم

_خوبی

سری تکون دادو ازروزمین بلندشد،منوهم بلندکرد
بابا که کاملاازحرکت من جاخوردهه بود،انگارکه به خودش اومدهه باشه باخشم به طرفمون اومد
ارسلان عصبی غرید
_چی واسه خودت بلغور میکنی،چه مرگته

بابا با قدم بلندخودشو به ارسلان رسوندو یقه ی لباسشو چنگ زد
_بی ناموس خودتونزن به نفهمی تا همینجا خونتونریختم،توی حرومی چطور تونستی بادخترمن دختر داداشت سکس کنی،حتی شرمم میاد به توی لجن بگم داداش

ارسلان نعره زد
_نگوپس میشنوی نگوو،فکرمیکنی برام مهمه نههه به تخمم نیس،توی لعنتی خیلی وقته دیگه داداش من نیستی توی دیوث داداش من نیستی،میفهمی،حالیت میشه،این دخترم دختر تونیست خودتونزن به نفهمی آریاخان،این دختر،دخترحرومزاده ی تیمورهه،اینارو میفهمی یا نه،بجای رم کردن چشای کور لامصبتوبازکن ببین،بخاطر این دختر زندگی منی که هم خونت بودمو بگا دادی بخاطراین دختربود این همه بلا سرم اومد،ارعه کردمش نمیگم نکردم دوس داشتم عشقم کشید گاییدمش باید به توجواب پس بدم

*ناباور ازحرفایی که از دهن ارسلان بیرون میومد،سرموبه چپوراست تکون دادم،نه امکان نداشت ایناحرفای ارسلان نبودن

نه
چرا چراا راجبم اینجوری حرف میزد
گناه من چی بود
منکه قید همچیموزدم خودمودودستی تقدیمش کردم
شکستم خیلی بدشکستم جوری که بی صدا شکستم که هیچکس جزخودم متوجهش نشد
شاید این حرفارو بخاطر حرص دادن بابا زدهه بود اما بااین حرفابیشترازبابا منو خورد کرد
بغض الود بالبای لرزون نگاش کردم
که نگاهشوازم دزدید،هه حتی نمیخواست نگام کنه
 

رمان طلسم خون185

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/31 10:10 ·

بابا اما نگاه خشمگینوسرخش روارسلان ثابت بود
ارسلان اخمی کرد
_یادم نمیاد برات دعوت نامه فرستاده باشم ،اینجا چه غلطی میکنی

بااسترس نگاشون میکردم،سکوت بابا بی شک ارامش قبل ازطوفان بود
تواین بین نگاهم بی ارادهه به سمت خشتک ارسلان کشیده شد
بادیدن خشتک بادکرده اش،کوپ کردم
وای نه بابااگه اینو ببینه دهنمون سرویسه
*باحمله ورشدن باباسمت ارسلان،هینی کشیدم،اومدم برم وسطشون که مشت محکم بابا روصورت ارسلان فرود اومد
ازترس جیغ بلندی کشیدم
فریاد باباگوشموکر کرد
_بی همچیز حرومزادهه به ولله میکشمت،ابروموشرفموبردی

بی معطلی پریدم وسطتشون
بابا اما انگار نه منو میدیدنه صدامومیشنید،فقط مشت بودکه تو سرو صورت ارسلان میکوبید
بااشکایی که نمیدونم کی صورتم روخیس کرده بود،محکم دست بابارو گرفتم تا مانع ضربه ی بعدیش شم
_بابا،باباجونم توروخدا،ولش کن باباااا

باباارسلان رو که ازعمد هیچ دفاعی ازخودش نمیکردوبشدت روزمین پرت کردوبه سمتم برگشت
اومدم دهن بازکنم بپرسم چرا اینجوری میکنه که صورتم از ضرب سیلی محکمش به طرفی پرت شد

صدای داداش تن ترسیده امو لرزوند
_ توی لعنتی هیچ میدونی چه غلطی کردی

_بابا
 

رمان طلسم خون184

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/30 10:39 ·

به آنی صورتم سرخ شد
هنوز به این نزدیک شدنای یهویش عادت نکرده بودم
بااون تیله های آبیش زل زدهه بود بهم
نگاهش جوری صورتمو رصد میکردکه قلبم ازهیجان داشت میومد تودهنم
لرزون لب زدم
_چیکار...داری... میکنی

موهاموازروصورتم کنارزد
_بیاجلو

مسخ شدهه صورتموجلوتربردم
فاصله ی صورتامون چندسانت بیشترنبود
انگشتشو اروم رولبای نیمه بازم کشید
دقایقی همونجور بی حرکت لبامونوازش میکردکه بی طاقت دستشو کنارزدموفاصله روپرکردم
لباموبه لباش چسبوندم
عمیقومحکم ازلباش کام میگرفتم
مثل تشنه ای که به اب رسیدهه
لباشومیخوردم
لحظات طولانی میبوسیدمش اما ارسلان همچنان بی حرکت بودوهمراهیم نمیکرد
اومدم عقب بکشم که دستشو پشت سرم گذاشتونذاشت عقب بکشم
تابه خودم بیام،باعطش شروع به مکیدن لبام کرد
بوسه امون به قدری طولانی شده بودکه نفس کم اورده بودم
تنم از شهوتوخواستن داغ داغ شده بودوپایین تنه ام بدجور نبض میزد
ازطرفی بوسه هاش ازطرف دیگه عضو سیخ شده اس زیرباسنم،داشت روانموبهم میریخت
به ارومی خودموبهش مالوندم که لباشوازلبام جداکرد
نفس نفس زنون،هوارو بلعیدم
لباش که به گردنم چسبید،اهی ازبین لبام رهاشدو سرموبه عقب خم کردم
دستشوبه کش شلوارم رسوند که همون موقع در عمارت به صدا دراومد
انقدمحکم دروکوبیدن که شهوت از سرم پرید
ارسلان بی اهمیت دستشو توشلوارم فرو کردوبهشت خیسموچنگ زد
ناله ی بلندی کردم که جونی گفتو سینه هامو از رو تیشرت گازگرفت
صدای آخم تو صدای کوبیده شدن مجدد در ،گم شد
ارسلان اخمی کردودستشوازتوشلوارم بیرون اورد
باحالی خراب ازجام بلندشدم
ارسلان درحالی که خارمادر مزاحم رو مورد عنایت قرارمیداد به سمت در پاتندکرد
باعجله لباسامومرتب کردموپشت سرش رفتم
هردو پشت در قرارگرفتیم که ارسلان باحرص آشکاری درو بازکرد
بادیدن فردی که تو آستانه ی در قرارداشت،نفس توسینه ام حبس شد
نگاه جاخورده ی ارسلان نشون ازبی خبریش میداد
نگاه منم دست کمی از اون نداشت
زیرلب اسمشو صدازدم
_بابا
 

رمان طلسم خون183

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/30 10:32 ·

بغضمومحکم قورت دادموباحرص دستشو پس زدم
_میشه بدونم چیه که عقل من بهش قد نمیده ولی عقل جنابعالی بهش قد میدهه ،ندونسته که نمیتونم قبول کنم

_اگه عقد کنیم تورسما زنم میشی،اونوقت امثال بی ناموسایی مثل ماروین، به خودشون جرئت نمیدن از ده کیلومتری زن من ،رد بشن

*تنها دردش فقط این بود
هه من احمق باز الکی خیالبافی کردم،که شاید بخواد منومال خودش کنه،تاهمیشه کنارش بمونم
سری تکون دادم
_برای عقد اول باید بابام رضایت بده بعدم توبرادر پدرخوندم حساب میشی،فکرمیکنی اجازهه میدن عقدکنیم

پوزخندی زد
_نهایت یکیمون شناسنامه امونو عوض میکنیم،آریام غلط کردهه رضایت ندهه

ازپرروییش خنده ام گرفت که با گاز گرفتن لبام مهارش کردم

_باشه قبوله،ولی هرکارقرارهه بکنی خودت بکن،رومنم حساب نکن 
_اوکی،توکاری نمیخواد بکنی،همینکه قبول کنی،همچیو راستوریست میکنم

*باشه ای زیرلب گفتموازجام بلندشدم،دیگه دلیلی نداشت بشینم اینجا ،خواستم ازکنارش رد شم که موچ دستمو گرفت
برگشتم سمتش
سوالی نگاش کردم که منوبه سمت خودش کشیدکه تقریباپرت شدم توبغلش
هینی کشیدموشونه هاشو چنگ زدم
ناخواسته روپاش نشسته بودم

چرا اینکارو کرد

قلبم چنان تند میزد که انگاری قراربود ازسینه ام بیرون بزنه
 باچشای ورقلمبیده بهش زل زده بودم که دستاشودور کمرم حلقه کردو منوچسبوندبه خودش
چیزی تودلم تکون خورد

رمان طلسم خون182

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/30 10:23 ·

همینکه رومبل لم دادم ،ارسلانو شاهینم ازاتاق کار ارسلان بیرون اومدن
ریلکس پاروپاانداختم ،منتظرشدم تابیان
درحالی که مشغول حرف زدن بودن نشستن رومبل
تامتوجه من شدن هردوساکت شدن
برو بر نگاشون میکردم که ارسلان بااخم گفت
_بابات سلام کردن بهت یاد ندادهه

ابرویی بالاانداختموبانیش باز نوچی گفتم که تکیه داد به مبلو ،اینبار مستقیم نگام کرد
_باید حرف بزنیم
_خب الانم داریم همینکارومیکنیم دیگه
_جدی گفتم
_خب منم جدی گفتم

ارسلان که معلوم بود،از حاضرجوابی من کلافه شدهه پوف بلندی کشیدوروبه شاهین گفت
_میتونی بری

شاهین بی حرف سری تکون دادو ازعمارت خارج شد
دست به سینه منتظر بودم تاببینم چی میخوادبگه
فقط دعا دعامیکردم ازم نخواد برگردم پیش بابا
نگاه خیره ام روش طولانی شد که جدی نگام کرد
_باید عقد کنیم
_واسه همین منوکشوندی اینجاتا.....

باتجزیه تحلیل حرفاش،چشام تا اخرین درجه گردشد
چی گفت الان
بابهت نگاش کردم ،شک داشتم درست شنیده باشم
_چی؟توالان چی گفتی...
_درست شنیدی،گفتم بایدعقدکنیم

شوکه پلکی زدم
الان بهم پیشنهاد ازدواج دادیافقط بهم اطلاع داد
درسته تودلم داشت کیلو کیلو قند اب میشد ازاینکه میخواست باهام عقد کنه اما این راهش نبود،بود؟!
بلاخرهه منم ارزو داشتم،دوس داشتم مثل دخترای دیگه باعشق واحترام ازم خواستگاری شه
بااخمولحن دلخورگفتم
_عقد کنیم! همین امر دیگه ای نداری نوشابه ای چیزی میخوای برات بازکنم،تو دیگه کی هستی والا

عصبانی بودم خیلی جلوخودمو گرفتم حرف درشی بارش نکنم،پس رفتن رو ترجیح دادم

همینکه ازجام بلندشدم صدای دادش ،میخ کوبم کرد

_بتمرگ سرجات

ازصدای بلندو لحن دستوریش،بی ارادهه بغض کردم

هه انکارعادت داشت اینجوری باهام حرف بزنه

بی حرف دوبارهه رومبل ،نشستم که

ازجاش بلندشدورومیز چوبی مقابلم ،نشست،حالاقشنگ روبه روم بود
خم شد روصورتم که هینی کشیدموخودموعقب کشیدم
بازوم که اسیر دستش شد
جاخوردم اما کم نیاوردم
بااخمای درهم،ازبین دندوناش غرید
_وقتی میگم باید عقد کنیم یعنی باید اینکارو کنیم،یعنی من یه چیزایی میدونم که عقل کوچیک تو بهش قد نمیدهه،از رو دلخوشی که نمیگم حتما یه چیزی میدونم همچین زری میزنم 

 

رمان طلسم خون181

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/30 10:14 ·

خودموپرت کردم روتخت
انقدخسته بودم که حال دوش گرفتنم نداشتم
سرم به بالش نرسید،خوابم برد

_اریکا،اه اریکا بلندشودیگه ،ظهرشد

بااخم چشاموبازکردمو توجام نیم خیزشدم
شاکی به پری که باسینی صبحونه بالاسرم وایستادهه بود نگاه کردم

_وای پری سرموبردی، چرا دست ازسرمن بدبخت برنمیداری کارو زندگی نداری تو

لبخند دندون نمایی تحویلم داد
_نوچ کارندارم،بعدم آلفام گفت بیدارت کنم صبونه بخوری،باهات کاردارهه


تقریبا خواب ازسرم پریدهه بود
ارسلان کارم داشت
چیکارم داشت اصلا
پوفف
تن تن ابی به دستوصورتم زدمو بعداز خوردن صبونه از اتاق بیرون زدم
همراه پری ازپله ها پایین اومدم
همجا سوتوکوربود
پری درحالی که به سمت اشپزخونه راشو کج میکرد گفت
_برو هال الان آلفام میاد

سری تکون دادموکنجکاو از اینکه قرارهه ارسلان بهم چی بگه به سمت پذیرایی رفتم

رمان طلسم خون180

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/29 11:30 ·

پوزخندی زدوادامه داد
_توکه اینونمیخوای

نمیدونم اردوان کی بود که ارسلان باهاش ماروین روتهدید میکرد
*ماروین بی حرف محکم نگهم داشته بودوفشاردستاش رو بازوهام ازحرص زیادش خبرمیداد
ارسلان قدمی به سمتمون برداشت که ماروین درکمال تعجب رهام کرد
بشدت هولم داد به جلو،چشاموبستم واماده ی فرود روزمین شدم
که توآغوش گرمی افتادم
گیج چشاموبازکردم بادیدن ارسلان،نفس راحتی کشیدموباچشایی که دو دو میزد ازهیجانوخوشحالی،زدم زیرگریه و
محکم بغلش کردم
دستاش دورکمرم حلقه شدوسفت منوبه خودش فشورد
_هیشش ،تموم شد

هق هقمو رو سینه اش رهاکردم که شروع به نوازش موهام کرد
بعدازدقایق طولانی بلاخرهه اروم شدم
اروم ازش جداشدم ولی رهام نکردودستاش هنوز دورم بود
نگاهم به سمت ماروین نفرت انگیز کشیدهه شد
بااخمونفرت نگامون میکرد
ارسلان باچنان خشمی نگاش میکرد که هرلحظه امکان داشت به سمتش حمله کنه
ماروین خیرهه به ماروبه زیردستش دادزد
_ستارررر ،همه روجمع کن،کافیه دیگه، برمیگردیم

همهمه وجنگ همزمان تموم شد
همه پراکنده شدن

ماروین بدون حرف اضافه ای جلوترازهمه باسرعت غیرطبیعی 
شروع به حرکت کرد،دقایقی بعدخودشو افرادش غیب شدن

*****
سرموتکیه دادم به صندلیوازشیشه به بیرون خیرهه شدم
بخاطراینکه شاهین دستش ناجور زخمی شده بود
ارسلان پشت رل نشسته بودورانندگی میکرد
خسته بودم از اتفاقات این مدت
کلی اتفاق افتاد
حتی دلم نمیخواست مرورشون کنم

رمان طلسم خون179

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/29 11:27 ·

داشتم اشهدمو میخوندم که کسی پرید جلومون 
نگاه خیسوترسیده ام تونگاه خسته وخشمگین ارسلان گرهه خورد

صدای دادش بین درختا پیچید
_ماروینن 

ماروین اما خونسردوعصبی گفت
_برو کنار آلفاکوچولو اگه نمیخوای بلایی سرجفتت بیاد

صدای درموندهه ارسلان قلبمو به درداورد
_حرومزادهه طرف حساب تو منم نه اون ،اریکارو ول کن

_هه به همین راحتی،کور خوندی داغشوبه دلت میزارم

ارسلان چنان دادزد گفتم گلوش الان جرمیخورهه
_د تخم سگ ولش کن لاشخور،دردت چیه پول مقام همش مال خودت،زنمو ول کن

_نوچچ کور خوندی ،من هیچی جز نابودی تونمیخوام ،نابودی توام به این دختربستگی دارهه

*ماروین چه پدرکشتگی بامنوارسلان داشت نمیفهمم چی ازجونمون میخواست
ارسلان سوال من زبون بسته رو به زبون اورد

_چی میخوای 
ماروین پوزخند صدا داری زد
_باید تقاص غرور خورد شده اموپس بدی،فکرکردی دنیا دور توی مادرجنده میگردههه که هروقت دلت خواست بگیری بقیه روزیرومشتولگد وغرورشو بگای سگ بدی

این لعنتی روانی بود؟!
بخاطر یه درگیری که دلیلشم خودکثافش بود،این بازیارو دراوردهه بود
*ارسلان عصبی چشاشوبست
می دیدم چقد سعی میکنه ماروین روتیکه پارهه نکنه
نفس عمیقی کشیدونگاه جدیشو به ماروین دوخت

_فکرمیکنم خبرداری اگه راپورتتو به اردوان بدم،خودت که هیچ ایلوتبار لجنتم ،نابودمیشن،اریکا رسما جفت منه،طلسم شکسته،بنظرت اگه اردوان بفهمه به جفت من دست درازی کردی،چه بلایی سرت میارهه،احتمالاکونت میزارهه بعدازمحفل مث یه تیکه آشغال پرتت میکنه بیرون