رمان طلسم خون1

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/17 20:21 · خواندن 1 دقیقه

لباموباناراحتی جلودادموبی توجه به بچه های کلاس که از خانم جمالی راجب کنکورسوال میکردن ازکلاس اومدم بیرون
مثل همیشه روسکوی مدرسه تنهاکزکردم
امروز باباقراربودبیاد دنبالم ولی نیومده بود بچه نبودموهمیشه تنهامیرفتم خونه ولی خودش قول داده بود روزی که دیپلممومیگیرم کنارم باشه چقدخربودم که دل خوش بودم به اومدنش
لوح تقدیروهمراه دیپلمم توکیفم چپوندموازجام بلندشدم ازمدرسه زدم بیرون دلیلی نداشتم الکی بشینم اونجاکنجکاو کنکورم نبودم چون قرارنبود دانشگاه برم،هه به امیدکی برم دانشگاه مامانی که ندارم یابابایی که ماهی یه باربزوربی بی بهم سرمیزنه
نفس عمیقی کشیدموزنگ دروفشوردم،دربدون پرسش بازشد
داخل که شدم گرمای دلپذیری به صورتم خوردویخ زدگی آذرماهوازروصورتم اب کرد
ـاومدی مادر
*باصدای بی بی ترسیده به عقب برگشتمودستموروقلبم گذاشتم
ـسکته کردم بی بی یه اهنی اوهنی
بی بی نخودی خندیدوگفت
ـتقصیرمن چیه مادرتوهمیشه سربه هوایی اخه جزمن پیرزن دیگه کی میتونه اینجاباشه
جلورفتموخودموانداختم توبغلش
ـ قربونت برم که همیشه پیشمی،راستی برات سوپرایزدارم
ازش جداشدم که مشتاق نگام کرد
ـ گرفتی کیپمتو
ازلحن بامزه وتلفظ اشتباهش بلندخندیدموگونه اشوبوسیدم
ـ گرفتم دیپلممو
ـ ای وای من بازم اشتباه گفتم اخه ازمن پیرزن که پنج کلاس بیشترنخونده چه انتظاری داری بی بی
دیپلموهمراه لوح تقدیرمودادم دستش،داشت باکنجکاوی نگاش میکردکه گفتم
ـبامعدل۱۹قبول شدم بی بی بهم لوح تقدیرم دادن
بی بی باافتخارنگام میکردوتن تن قربون صدقه ام میرفت که خدانکنه ای زیرلب گفتموراهی اتاقم شدم،باغم نگاه اجمالی به اتاقم انداختم این اتاق بزرگوخونه ی درندشتومیخواستم چیکارکاش باباموکنارم داشتم بخداکه حاضربودم وضع مالیمون خوب نبودولی باباآریاهمیشه کنارم بود
درسته همیشه مهربون بودباهام همیشه تالب ترمیکردم برام ازشیرمرغ تاجون ادمیزادم تهیه میکردولی همیشه یه خط مرزی نامرعی داشت که ازش عبورنمیکردو تاجای ممکن ازم  فاصله میگرفت ودلیلشوهیچوقت نفهمیدم