رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون313

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/30 13:49 ·

اداشو دراوردمو روموازش گرفتم،شیشه شیری که شاهین اورده بود رو داخل دهن کوچولوی ارس گذاشتم
انقد گرسنه اش بودکه باولع شروع به خوردن کرد
نگاهم به پری کشیده شده
داشت واسه خودش میوه پوست میگرفت که تک سرفه ای کردم
_پری عزیزم

سرشو بلندکردوسوالی نگام کرد
_جانم

_عزیزم من رفته بودم باغ پشتی،گوشیموجاگذاشتم میتونی برام بیاریش

پری بامحبت گفت
_ارع الان میرم میارم

_مرسی

*بارفتن پری ارسلان زیرگوشم گفت
_تو وشاهین بدمشکوک میزنین، خبریه

باذوق سرمو تکون دادم

_شاهین میخواد از پری خواستگاری کنه،منم کمکش کردم

ارسلان اما اصلا تعجب نکرد درعوض خیلی خونسردگفت

_تاالان تونسته صبرکنه جای تعجب دارهه ،بعدم تابلو بود همومیخوان

باحرص گفتم
_توکه خبرداشتی پس چرا هی سوال جوابم میکردی هوم

باانگشت اشاره اش موهامو پشت گوشم هدایت کرد

_میدونستم همومیخوان ولی خبرنداشتم توواسه چی ماروپیچوندی غیب شدی یهو

بادلخوری رومو ازش گرفتم
_واقعا برات متاسفم یعنی انقد بهم بی اعتمادی

چونه اموگرفتو سرمو به سمت خوش چرخوند

_هی خانم موشه منظورمن این نبود،بعدم من اگه بهت اعتماد نداشتم که الان زنم نبودی

_دروغ نگو بعدم  اگه حامله نبودم که اصلا باهام عقدنمیکردی

جدی نگام کرد

_اگه فکرمیکنی بخاطر بچه باهات ازدواج کردم سخت دراشتباهی،درسته یکی از دلیلاش همین بود اما بچه بهونه بود تا توی توله رو مال خودم کنم،منوببین اریکا من جونمم برات میدم،نگو نه که خودت شاهدی اینکارو قبلا برات کردم

*حرفاش منوبه فکر فرو برد
حق بااون بود
من خیلی احمقم که عشقشوزیرسوال بردم
ارسلان حتی ازبابا بیشتردوسم داشتوخیلی کارا برام کرده بودکه کمتر کسی برای عشقش انجام میدهه
منم که بشخصه جونمم براش میدادم

باعشق نگاهمو به دو گوی ابی رنگش دوختم
_میدونستی چقد عاشقتم

نیشخندی زدوبدجنس گفت
_ارع

_لاقل میپرسیدی چقد

_خب چقد


*اومدم جوابشو بدم که باصدای بابا ساکت شدم

_وقت واسه خلوت کردن زیادهه،یالا بلندشین برقصین ناسلامتی اومدین عروسی

ارسلان به شوخی گفت
_همینکه اومدیم عروسیت، برو خداتو شکرکن

بابا خندیدو دستاشو به حالت دعا بالا گرفت
_خدای من شکرت ممنونم ازت ارسلان اومده عروسیم

به شوخیو مسخره کردن بابا میخندیدم که ارسلان بااخم گفت

_منومسخره میکنی پیرمرد،اگه گذاشتم یه باردیگه پسرمو بغل کنی

هنوز حرف ارسلان تموم نشده بود که بابا ارسو از دستم قاپیدو باقدم های بلند به سمت ماری که باخنده نگامون میکرد رفت
بابهت به جای خالیش خیرهه بودم
چیشدالان
انقد سریع ارسو ازم گرفتو رفت
که کلا هنگ کردم
همونجور ماتم برده بودکه صدای ارسلان منو به خودم اورد

_پع خانمو باش،اینجوری میخوای از پسرم وقتی من نیستم مراقبت کنی

گیج برگشتم سمتش

_چی گفتی

باتاسف سری تکون داد

_هیچی عزیزم میگم هوا خوبه خودت خوبی

_عا ارعه  ارعه خوبم

******
 

رمان طلسم خون312

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/30 13:45 ·

_دخترحسود ،نوه با بچه زمین تا اسمون فرق میکنه،معلومه نوه امو بیشترازتو دوس دارم

چشم غره ای بهش رفتم که ماری با لبخند اومد سمتم 
 

_ناراحت نشو اریکاجون،بابات دقیقا بامنم همینجوریه این کوچولوی شمارو از منم بیشتر دوس دارهه

با ماری دست دادمو اروم بغلش کردم
_نبابا ناراحت چرا،ادم مگه به بچه ی خودشم حسودی میکنه

ارسلان همون موقع کنارم قرارگرفت
_خودت داری میگی ادم، توکه ادم نیستی خانمم

تیز نگاش کردم که درادامه ی حرفش باخنده گفت
_شما فرشته ای عزیزم

*خلاصه بعداز کلی خوشو بشو تبریک گفتن
همراه شاهینو پری،دور یه میز چهارنفرهه نشستیم ارسو گذاشتم تو کالسکشو مشغول تماشای باباو ماری شدم
بالاخرهه عاقد خطبه ی عقدوجاری کردو صدای دستو تبریک جمع بلندشد

تواین بین حواسم به شاهینم بودکه همش برام چش ابرو میومدو دیوونه ام کرده بود
بالاخرهه تصمیم گرفتم دست به کارشم روبه ارسلان که خیرهه به روبه روش  باجام شرابش بازی میکرد گفتم
_عزیزم من یدیقه میرم دسشویی زود برمیگردم،حواست به ارس باشه

ارسلان سری تکون داد
_برو من هستم

*بااشاره ی سرم به شاهین اشاره کردم بعدرفتنم دنبالم بیاد

وقتی مطمعن شدم دورشدم ازشون

به سمت پشتی باغ رامو کج کردم
اینجاخیلی قشنگتراز قسمت جلویی بود
هیچکسیم نبود تا مزاحمشون شه
سریع از توی کیف بزرگم
ریسه ی چراغارو دراوردمو به شکل قلب بزرگی رو زمین درش اوردم

چندتا شاخه از گلای رزی که همون بدو ورود از باغچه کنده بودمو بالای ریسه ها پر پر کردم
خیلی قشنگ شده بود
دکمه ی ریز ریسه رو زدم
چراغای سفید کوچیک روشن شدنوتصویر قلب ،نمای جالبی پیدا کرد
با گلبرگا یه LOVEخوشگلم نوشته بودم
دقایقی بعد شاهینم سرو کله اش پیدا شد
_اریکا دختر چه کردی،مرسی به خدا فدایی داری

_کاری نکردم که،من برم، پریارو سریع میفرستم اینجااماده باش

سری تکون داد که باقدم های بلند ازاونجا فاصله گرفتم
تارسیدم به میزمون ارسلان پرسید
_کجابودی چهارساعته ارس  بیدارشده گشنه اشه

_خیلی خب کارم طول کشید،بدهه بچه امو

ارسو داد بغلم
ولی همچنان داشت نگام میکرد
باچشای ریز شده
سرمو به معنی چیه تکون دادم که گفت

_توداری بازیه کارایی میکنی که بعدا گندش درنیاد خوبه
 

رمان طلسم خون311

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/30 13:42 ·

*شک کرده بودم به این دوتا ولی خب حدس نمیزدم انقد احساسشون جدی باشه
بالبخند تایپ کردم
_خیالت راحت داداشی،بسپارش به من

به ثانیه نکشید جواب داد
_دمت گرم خدایی

*بعداز دقایق طولانی بالاخرهه جلوی یه باغ خیلی بزرگو زیبا وایستادیم
جنگل بگم بهترهه
خیلی سرسبزبود
همجا پراز درختای چنارو گلای رز بود
اروم از ماشین پیاده شدم بدون ذره ای صدا
تا مبادا ارس بیدارشه
باپیاده شدن من ارسلان اومد سمتمو ارسو ازم گرفت
باتشکرنگاش کردم
_مرسی دستم خشک شده بود

نیشخندی زد
_شب جبران میکنی

با حرص زدم تو بازوش
_حالا انگار چیکارکرده،هرچی میگم میگه شب جبران میکنی،فکرو ذکرت فقط شده شومبولت

بی صدا خندیدو خم شد سمت گوشم
_منکه حرفی از سکس نزدم،من منظورم شام بود،خانم منحرف نکنه یادت رفت قول داده بودی برام جوجه درست کنی

با خجالتی که نمیدونم از کجا سراغم اومدیهو، لبامو گاز گرفتم
_خب حالاچه فرقی میکنه شام خواستن یاچیزخواستن

باشیطنت ابرویی بالا انداخت ،انگار واقعا از این بحث لذت می برد
_چیز؟!

بی توجه بهش سریع پاتندکردم سمت ورودی باغ
ارسلان باهمون نیش باز خودشو بهم رسوندو همراهم شد
پری وشاهینم مثل جوجه اردکاکه دنبال مامانشون راه میوافتن
به دنبال ما اومدن

باداخل شدنمون 
صدای موسیقی لایتی به گوش رسید
بوی گلای رزو بنفشه مشاممو پرکرد
به جایگاه عروس دوماد که رسیدیم
متوجه شدیم افراد زیادی نیومدن
سرجمع ده خانواده بودن که طبق معمول نمیشناختمشون
جلو تر که رفتیم بابا وماریو دیدم
بابا مثل مردای ۳۰ساله بااون کتوشلوار خوش دوخت مشکی
عالی شده بود
اگه از حق نگذریم ماریم تو لباس عروس ساده اش،خیلی خوشگل شده بود
بهشون رسیدیم
اول ازهمه من جلورفتم
_سلام سلام به عروس دوماد خوشتیپمون

بابا با لبخند دست دراز شده امو تو دستش فشرد
_سلام نفس بابا خوبی خوش اومدی
_بابا امیدوارم خوشبخت شین تااخرش کنار هم بمونین

بابا خم شدو پیشونیمو بامحبت بوسید
_مرسی دخترقشنگم ،نوه امو  اوردی

مثلا ناراحت گفتم
_عه فکرو ذکرشمام فقط ارسه پس من چی

 

رمان طلسم خون310

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/30 13:39 ·

خم شد وبوس سریعی به لبام زد
_بنظر من بمونیم خونه اجباری نیس ماحتما بریم، ارسو هم با پریو شاهین میفرستیم عروسی نظرت چیه؟

مشتی به بازوش زدموبااخمو خنده گفتم
_نخیرم،همگی باهم میریم وگرنه ماریو بابا میان اینجا

اخمی کردو باکلافگی گفت
_خارجفتشونو.....

پوفی کشیدوباکلافگی ادامه داد

_اوکی راه بیوافت تا نظرم عوض نشده.

بوسه ای به گونه ی تپلی ارس نشوندمو از عمارت بیرون اومدم
پشت سرم ارسلانوبقیه ام اومدن
شاهین جلوترازهمه به سمتم پاتندکردو تابفهمم چیشده
ارسو از بغلم قاپید
باچشای گردشده شاکی گفتم
_شاهین تازهه گرفتمش بغلم هنوز شیرنخوردهه

لبخند حرص دراری تحویلم داد
_شیر خشک اوردم براش،بعدشم نمیدمش اگه میتونی بیابگیرش

پوفف مرد گنده رو نگاه

_خیلی خب بیا فقط عقب بشین من حواسم بهش باشه

_من که ازخدامه،هی ارسلان ماشینم دستت امانت

ارسلان چپ چپ نگاش کرد

_منظورت ماشین خودمه دیگه

شاهین بیخیال به سمت ماشین رفتو درحالی که سوارمیشد بلندگفت
_چه فرقی میکنه مگه منو توداریم دیگه نشنوما ارسی بد

ارسلان به یه سگ توروحت  گفتن بسنده کرد

به خواست من پری جلو نشست،منوشاهینم عقب
راننده مونم شوهری خودم بود

یه ربی میشد راه افتاده بودیم
ارس دیگه خوابش برده بود
ازدست شاهین گرفتمشو تو کریرش خوابوندمش

شاهین اروم خم شد سمت گوشم که باتعجب نگاش کردم
علامت سکوت داد که گیج ساکت شدم

_گوشیتو یه نگاه کن

گیج گوشیمو از کیفم بیرون اوردمو رفتم قسمت پیاما
بادیدن پیام شاهین لبم به لبخند بزرگی بازشد

_ببین ابجی یه کمک ازت میخوام، پیام دادم چون هرجاباهات حرف میزدم این دوتا نفله صدامونو میشنیدن،خلاصه جونم برات بگه من یه حلقه خریدم میخوام از پری خواستگاری کنم چند وقته دلم براش رفته،ولی خب تنهایی نمیتونم اگه میشه تو یه موقعیتی اونجا جور کن من بتونم تنهایی بهش پیشنهاد ازدواج بدم،یه ریسه ام اوردم زیر پاته برش دار لازم میشه

 

رمان طلسم خون309

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/30 13:36 ·

یک ساعتی میشد باباوماری اومده بودن اینجا
ازوقتی اومدن دائم داشتن یا غرمیزدن چرا زودتر خبرندادیم بهشون یا بچه ی بیچاره امو هی تف مالی میکردن
بابا همش میگفت میخوام باخودم  ببرمش
اخرسربزور راضی شد این خواسته ی غیرمنطقیشو دیگه مطرح نکنه
بجاش گفت دوسه روز یه بار میاد اینجاتا وروجک ماروببینه

ارس کوچولو تو این زمان کم دل همه رو برده بود
حتی شاهین رو
یه ثانیه ام ولش نمیکردن
جوری که دلتنگش میشدم

****
(دوماه بعد)

_ارسلان دو دیقه ببینم میتونی نگهش داری حاضرشم

ارسلان مثل خودم کلافه دادزد

_واینمیسه پدرسوخته زودباش دیگه چقد لف میدی

چشام ازدروغش گردشد
پنج دیقه بیشترنبود ارسو داده بودم دستش ولی همش صدای گریه بچه رو درمیاورد
تن تن موهامو اتوکشیدمو شروع به میکاپ صورتم کردم
قراربود ارایشگربیاد برای ارایشم ولی خب خودم نخواستم بیاد
بعداز یه رب حاضرو امادهه جلواینه  وایستاده بودم
یه لباس شب زرشکی بلند تنم بود وموهامم از بالا دم اسبی بسته بودم
ارایشم زیبایمو چندبرابر میکرد
چه خوب که هیکلم توهمون یه ماه اول مثل سابق شدو ازتپلی دراومدم وگرنه دق میکردم 
تواین دوماه بعداز اون شب سکس نصفه نیمه،هیچ رابطه ای نداشتیم
ارسلان هرکارکرد مخموبزنه نتونست چون بهش گفته بودم تا بدنم رو فرم نیاد نمیخوام کاری کنیم اونم به اجبار قبول کرده بود
حالا بعد دوماه بهش گفته بودم امشب میتونیم انجامش بدیم
اول فکر کرد خالی میبندم ولی بعد که دید جدیم کلی ذوق کرد بچه ام
خخ

_اریکا  دبجنب دیگه ارس هلاک شد

سریع مانتو شالمو پوشیدمو از اتاق بیرون اومدم
تارسیدم بهش ارسو ازدستش گرفتم
بچه ام تا اومدبغلم اروم شد
ارسلان اما زل زدهه بود بهمو قصد چشم برداشتن ازمم نداشت
باخنده دستمو جلو صورتش تکون دادم
_بریم  عزیزم؟
 

رمان طلسم خون308

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/28 12:11 ·

ابروهام ازتعجب بالاپرید
_چه شرطی

_اول بطری رومیز رو خالی کن بعدمیگم

بی حرف سری تکون دادم
دیگه خوردن خون برام عادی شده بود
وحتی اینوفهمیده بودم
اگه خون نخورم
بدنم ضعیفو ناتوان میشه
بطریو برداشتمو یه نفس سر کشیدمش
طعمش بدنبود
یه جورایی خوبم بود
اما من هنوزم  ازاینکار زیاد خوشم نمیومد
بطری که خالی شد
ارسلان کنارم روتخت نشست
تابه خودم بیام بازوم اسیردستش شدو به سمتش کشیده شدم
تابفهمم چیشدهه
لبای داغش رو لبام نشست
باولعو عطش به جون لبام افتاد
منم دست کمی ازش نداشتم
لعنتی توروزی که زایمان کرده بودم ،انقد حشری شدن نرمال نبود

باورم نمیشد الان دلم یه رابطه ی طولانی و داغ بخواد
زبونشو عمیق مکیدم که گازی از لبام گرفت
بعداز دقایق طولانی بالاخرهه لباشو از رولبام برداشت
اینبار دستمو تو دستش گرفتو به سمت خشتک شلوارش هدایت کرد
بانشستن دستم رو کیر بادکرده اش ،اه ارومی ازبین لبای هردمون خارج شد
بی قرار کمربند شلوارشو بازکردمو به کمک خودش زیپو دکمه اشم بازکردم
بادیدن برانگیختگیش ،خمارنگاش کردم
چشاش داد میزد چی میخواد
سریع شورتشم پایین کشیدم
اینبار کیر سیخ شده اش بیرون پرید
بادیدن رگای برجسته اشو سفتی التش،اب دهنمو باشهوت قورت دادم
این کلفت سفید جونم بود
بی معطلی تو دستم گرفتمشو اروم مالوندمش
صدای اه بلندو مردونه ی ارسلان با حرکت دستم ،بلندشد
اب دهنم واسه خوردنش راه افتاده بود
خم شدم اول بوس کوچیکی روش نشوندم
بعد اروم زبونمو دایرهه وار دور سوراخ ریزش کشیدم

_فاککک دهنتوگایددمم،بخورششش منتظرچی هستی

_اومم باش میخورمش این ابنبات گندتو

_اوفف بخور جنده ام که هلاک دهنته

بدون ذره ای صبرکردن
کلاهکشو داخل دهنم کشیدم
اول یکم مکش زدم
بعد از بالا تا ته کیرشو بازبونم لیس زدم
قشنگ که خیس شد
تا نصفه کردمش تو دهنم
صدای ناله ی بلندارسلان بدجور حشریم میکرد
تعلل نکردمو اینبار شروع به عقب جلو کردن کلفتش تو دهنم کردم

انقد خوردمو لیسش زدم تا بالاخرهه بایه فریاد بلند تو دهنم ارضاشد
ناچار اب شور منیشو قورت دادم
نفس نفس زنون با دهنی خیسو لبای کش اومدهه نگاش کردم
که باشهوت چونه امو گرفتو خم شد لبامو به دهن گرفت
بعدازیه لیسو لب پرتف،هردو رضایت دادیم تمومش کنیم

****
با ورود پری با یه عروسک کوچولو توی دستش
سریع رو تخت نیم خیز شدم
پری انقدمحو بچه بود که لبخندازرو لباش پاک نمیشد
با نزدیک ترشدنش
ارسلان سریع بچه رو که اندازهه یه عروسک کوچولو بود
ازدست پری گرفت

اروم بچه رو چسبوندبه سینه اشو
باعشق زل زد به صورتش، بوسه ی نرمی به پیشونیش زدکه
باشوق وبی قرارگفتم
_دلم اب شد نامرد،زودباش بیارش اینجا

ارسلان اروم خندیدو نوزاد کوچیکم رو به دستم داد
تااومدبغلم
چیزی تو دلم تکون خورد
سرتاسرقلبم پراز حسای مختلف شد
بوی خوشش زودتر ازخودش منوازخودبیخود کرده بود 
باشوق خیرهه شدم به صورت کوچیکو خوشگلش
خدای من مثل فرشته هابود
چشای درشو ابی رنگو پوست سفیدو لبای سرخش منو به وجد میاورد،این همه خوشگلی نرمال بود

اروم لب زدم

_سلام مامانی خوبی دورت بگردم، جیگر مامان،توچقد نازو خوشگلی

بچه باشنیدن صدام درکمال ناباوری خندید
انگار واقعا صدامو شناخته بود
بادقت مثل ادم بزرگا صورتمو نگاه میکرد
طاقت نیاوردمو محکم لپای نرمو پنبه ایشو بوسیدم
این دور از باورم بود
من الان مادرشده بودم واقعا
این کوچولوی خوشگل بچه ام بود
ارسم بود
ارسلان کنارم نشستو شونه امو توبغلش گرفت
_پیش بینیت درست بود خانم،بچمون پسرهه،اسمشو همون ارس میزاریم

چشام ازشوق پراز اشک شده بود

_ارس مامان به زندگیمون خوش اومدی

دقایقی طولانیی داشتم با ارس بازی میکردم
اونم انگارخوشش اومده بودازاینکار
که یهو نمیدونم چیشد زد زیر گریه
ترسیده به ارسلان نگاه کردم

_وایی ارسلان دارهه گریه میکنه چیکارکنم
_اروم مامانی اروم

شروع به تکون دادنش کردم ولی

گریه اش بندنمیومد
ارسلان به پری که تموم مدت با لذت نگامون میکرد گفت
_تودیگه میتونی بری

پری چشمی گفتو ازاتاق بیرون رفت

بارفتن پری ،ارسلان لباسم رو بالادادوگفت
_باید بش شیربدی مامان خنگ

وای من چقد گیج بودم
ارسلان سریع ترازمن هنگ کردهه، سینه امو از سوتین دراوردوکمک کرد
نوک سینه امو به بچه بدم
ارس باکمی مقاومت سینه امو پذیرفتو شروع به خوردن شیرم کرد
باذوق به دهن کوچیکش خیرهه بودم که چجوری سینه امو مک میزنه
ارسلان بوسه ای رو لپم نشوند
_همین یدونه بچه بسمونه

باتعجب نگاش کردم
_چراا خب

باچشای باریک شدهه به ارس که درحال خوردن شیربود اشارهه کرد

_این ممه ها فقط مال منه،الان یکی دیگه ازش دارهه بهرمندمیشه

به حسادت بچگانه اش خندیدم
_مردگندهه چهل سالته خودتو با بچه مقایسه میکنی

چپ چپ نگام کرد
_من حرفمو زدم،سری بعدی خبری از توله موله نیس،همین یدونه بسمونه

*باخنده و تاسف سری تکون دادمو دوبارهه به نی نی کوچولوم که بی نهایت شبیه باباش بود خیرهه شدم
بالاخرهه بعداز دقایق طولانی ،دست ازخوردن شیر برداشت
اخترخانم یادم داده بود چه کارایی انجام بدم
منم کارای مربوطه رو انجام دادمو ارسو روتخت خوابوندم

******

رمان طلسم خون307

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/28 12:00 ·

اروم خم شدوپیشونیموبوسید

_نمیدونی چی بهم گذشت تا برسم خونه مردمو زنده شدم،از شانس گندم ،با رافئل رفته بودیم جانشین بعدی محفل رو انتخاب کنیم،مراسم بیرون از شهربود

دستمو رو صورتش گذاشتمو اروم نوازشش کردم

بی توجه به حرفاش بابیچارگی نالیدم

_ارسلان...بچه ام...من بچه امومیخوام


*ارسلان لبخندی زدوکف دستمو بوسید
_سمانه گفت اول باید زخماتو درمان کنم بعدتغذیه کنی،اخرسر میتونی اون توله ببینی

باالتماس نگاش کردم
_قول میدی بعدش بیاریش پیشم

_قول میدم وروجک،حالا پاهاتو یکم بازکن باید زخماتو درمان کنم

منظورشو فهمیدم
اون میخواست از زبونش برای اینکار استفادهه کنه
حرفی نزدم که ملافه ی رومو کنار زد
بادیدن پاهای برهنه ام زیاد تعجب نکردم
همین که وسط پام نشست
پاهاموسریع بستم
باخجالتو چندش گفتم
_نمیخوام اینکارو کنی

با دست رون برهنه امو نوازش کرد
_وقتی بیهوش بودی حمومت کردم ،نمیخواد به این چیزا فکرکنی

پاهامو بیشتر بهم فشوردم
_حتی اگه تمیزم باشه من نمیخوام اینکاروکنی

باملایمت پاهامو ازهم بازکرد
_هیشش اون فقط یه زخم کوچیکه،یه پارگی کوچیک مثل تموم زخما،نمیخواد الکی خجالت بکشی

بی فایده بود بحث باهاش
اون همیشه روی منوکم میکرد
چشامو از شرم بستم
نمیخواستم واقعا تواین وضعیت اینکارو برام انجام بدهه
قرارگرفتن سرش لای پام رو حس کردم
بدنم از برخورد حرارت صورتش با پام بی ارادهه منقبض شد
با اولین برخورد زبونش به واژنم صدای جیغم رفت هوا
لعنتی خیلی درد داشت
انگار واقعا پاره شده بودم
ارسلان امازیر رونامو سفت گرفت تا تکون نخورم
حرکت زبونشو رو همون قسمت ادامه داد
انقد اینکارو کرد که درد رفته رفته کموکمترشد
جوری که یهو محو شد
حس میکردم زخمم جوش خوردهه
وکارش تموم شدهه اما
ارسلان انگار نمیخواست ازحرکت وایسه
با ولع زبونشو بین چاک کوصم میکشید
بی ارادهه تحریک شده بودم
لعنتی داشت باروحو روانم بازی میکرد
اینبار زبونش رو دور سوراخ کوصم کشید
جوری که ناله ی بلندی ازبی لبام خارج شد
با فرو رفتن یهویی زبونش توم
از شدت لذت جیغ بلندی کشیدم
رونامو به صورتش چسبوندموبیشترازقبل کشیدمش سمت تپلم
بااینکارم ارسلان حریص تر زبون داغشو داخلم تکون داد
خارج شدن اب حشرم رو حس میکردم
حالا دیگه خبری ازاون حرکات ملایم نبود
اون باتموم سرعت بازبونش داخل کوصم تلمبه میزد
صدای اهوناله ی بلندم کل اتاق رو پرکرده بود
انقد اینکارو ادامه دادکه بشدت لرزیدم
سریع با پام ارسلان رو ازخودم دور کردم که بزور سرشو از تپلم جدا کرد
همینکه سرشو برداشت انگشتشو
اینبار داخلم فرو کرد
یکم انگشتشو توم عقب جلو کردکه
ابم با فشار بیرون پاچید
همزمان صدای جیغ بعدیم بلندشد
جوری جیغ زده‌ بودم که بی شک صدام به کل اهالی عمارت رسیده بود
ارسلان خم شد تا بازم به خوردن ادامه بده که
سریع نیم خیزشدمو مانع اینکارش شدم
_بسه توروخدا...

نیشخندی زدوخمارگفت
_به یه شرط بس میکنم
 

رمان طلسم خون306

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/28 11:51 ·

نیم ساعت بعد

سمانه برای چندمین بارگفت
_زود باش بیشتر فشاربدهه

باته مونده ی انرژیم محکم زور زدم
اما انگار قرارنبود بچه بیاد بیرون
باگریه بی جون گفتم
_ارسلان..ارسلان نمیاد


پری که بانگرانی زود زود اب گرمو دستمال میاورد
گفت
_زنگ زدم بهشون توراهن

همون موقع سمانه دادزد
_جاویدتیغ مخصوص رو بیار

جاوید ازتوی کیفی که همراهش بود سریع چیزی شبیه به چاقوی کوچیکی بیرون اوردو دست سمانه داد
وحشت زدهه نگاش کردم
_چیکار...میخوای کنی

سمانه پشت دستشو روپیشونیش کشید
_خون ریزیت شدیدهه،یا باید لایه ی حفاظتی بچه رو ببرم یا بچه رو نابودکنم

یه ان به گوشام شک کردم

اون لعنتی داشت چی میگفت

اون میخواست،میخواست بچه ی منوبکشه

بچه ای با چنگو دندون نگهش داشته بودم

بی قرارزدم زیرگریه

بلند جیغ زدم
_بچه امو نجات بدهه،من من بچمومیخوام

سمانه اما روبه پریو جاوید دادزد
_دستوپاهاشو نگه دارین،زوددد

باگریه وجیغ تقلا میکردم تا بلایی سرپچه ی بیچاره ام نیارن

زور اونا کجا زور من کجا

پریو جاویدباتموم قدرت
محکم نگهم داشته بودن
همون موقع درد بدی توکل تنم پیچید
انقدی که تموم تنم بی حس شدو چشام روی هم افتاد

******
چندساعت بعد

_کی بهوش میاد

_بزودی بهوش میاد،حالشم خوبه ، به موقع دست بکارشدم

_کارت خوب بود،میتونی بری

_چشم

*بی حال چشاموبازکردم
نگاهم به ارسلانی افتاد که کنارتختم رو صندلی نشسته بودونگاهش خیرهه به صورتم بود
لبخندکوچیکی بادیدنش رو صورتم نشست
دستمو به سمتش دراز کردم که خم شدو بین دستاش گرفتش
صدای بمش توگوشم پیچید
_خوبی زندگی ارسلان

باصدای خش داری جواب دادم

_خوبم..

رمان طلسم خون305

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/28 11:39 ·

نیم خیزشدبرهه که سریع دستشو گرفتم
باچشایی که از روی درد به سختی بازنگهشون داشته بودم
نالیدم
_ن..نرووو

_باید برم زود میام خب طاقت بیار

دستمو کنارزدو با سرعت از اتاق خارج شد
از درد به خودم میپیچیدم
خدایا یعنی الان وقتش بود
اخه چرا انقد یهویی
دستموبند دیوار کردمو به سختی از جام بلندشدم
اروموبی قرارشروع به راه رفتن کردم
شنیده بودم راه رفتن موقع زایمان خوبه
هرچقدم سختو دردناک بود
اما نفس نفس زنون راه میرفتم
جونم داشت بالامیومد
نمیدونم چقد راه رفتم
زمانی به خودم اومدم که مایع گرمی ازبین پاهام سرازیرشد
وحشت زدهه دامنم رو بالا دادم
خدای من اب بود
کیسه ی ابم پارهه شده بود
بزور روتخت دراز کشیدم که همون موقع در باصدا ی بدی بازشدو 
پری همراه سمانه و جاوید دستیار سمانه داخل شدن
سمانه بادیدن وضعیتم به سمتم پاتندکرد
تابهم رسیدگفت
_دقیق بگوکجاهات دردمیکنه

نفس نفس زنون گفتم
_زیر...دلو...کمرم...کیسه ابمم...فکرکنم...پارهه شد

سمانه بااطمینان خاطر نگام کرد

_نگران نباش فقط نفس عمیق بکش ،پشت سرهم،بچه دارهه بدنیا میاد

کاری که گفتو کردم
ولی دردم کمترکه نشدهیچ بدترم شد
اشکام تموم صورتمو خیس کرده بود
جاوید دامن لباسمو بالاداد
ازخجالت سرخ شدم
اولین باربودبه غیراز ارسلان مردی بدنمومی دید
جاوید اما انگار این چیزا براش عادی بودکه دستشو به سمت شورتم هدایت کردو بایه حرکت سریع درش اورد
پاهامو ازهم بازکرد
انقد بازکه پاهام کش میومدن
بایه نگاه دقیق گفت
_سمانه ازاینجا چیزی معلوم نیس،باید معاینه اش کنی

سمانه اما درحال معاینه ی دلم بود بااخم گفت
_وقت نداریم خودت معاینه اش کن،مگه اولین بارته

انقد درد داشتم که حتی اهمیتی نمیدادم چی میگن
فقط باگریه ملافه رو چنگ میزدم
جاوید اما باجدیت گفت
_من حق ندارم اینکارو کنم ایشون همسر آلفامونن،بایدخودت دست به کارشی

سمانه فوشی زیرلب بهش دادو با کنار زدنش وسط پاهام نشست
شروع به معاینه کرد
(باانگشت کردن داخل واژن و نگاه کردن دقیق متوجه میشن فرد قرارهه چجوری زایمان کنه، اگه سربچه پایین باشه  زایمان طبیعی انجام میشه درغیر این صورت سزارین انجام میدن)
 

رمان طلسم خون304

fati.A fati.A fati.A · 1404/2/28 11:33 ·

(سه ماه بعد)

_پریییی کجاموندی

_اومدم اومدم

بااومدن پری نگاه دردمندموبهش دوختم
این چندروز همش دردم میگرفت
ولی نهایت با یه دوش اب گرم اروم میشدم
بااومدنش
دستمو به سمتش دراز کردم
باکمکش از روتخت بلندشدم
شکمم بدجور بزرگوسنگین شدهه بودوبزور راه میرفتم
باپشت دست عرق روی پیشونیموپس زدموبادرد نالیدم

_کجابودی

درحالی که به سمت حموم میکشوندتم گفت

_بابا این اقاشاهین مخ منوخورد از بس دستور دادبهم،کل تنم خسته اس بخدا از بس این اقا ازم کارکشیدهه

_وا...چراخب

_هیچی بابا میگه چون این مدت تمرینو کم کردم باید تمرینامو چندبرابرکنم،باورت میشه سه ساعت بیشترهه دارم توحیاط میدوم

*باتیرکشیدن یهویی کمرو زیردلم جیغ کوتاهی کشیدمو از روی درد دست پری رو محکم چنگ زدم
_آیییییی پریییی

پری نگران کمک کردرو زمین بشینمو بانگرانی پرسید
_وای خدا چیشد اریکا خوبی

داشتم میمردم
کل تنم درد میکرد
جوری که نفسم بالانمیومد
سرموبه چپو راست تکون دادم که با تیر بعدی که زیر دلم کشید جیغ بعدیم رهاشد
پری تکیه ام دادبه دیوارو ازجاش بلندشد
_اینجوری نمیشه،این دردت مثل دردای دیگه ات نیس،رنگ به رو نداری

دستی به صورت خیس از عرقم کشید
_باید برم  سمانه رو بیارم