رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون228

Fati.A Fati.A Fati.A · 10 ساعت پیش ·

ارسلا باحرص هلش داد اونور
-پررو نشو

رافئل سری ازروی تاسف تکون داد

_هیچوقت ادم نمیشی تو

ارسلان نیشخندی تحویلش دادکه رافئل

باخنده سوار ماشین گرون قیمتش شدو رفت
به رفتنش خیره بودم که با صدای بلندبوق ازجاپریدم

پشت بندش صدای ارسلان توگوشم پیچید 
_مادمازل کجاسیرمیکنی یالا وقت ندارم سوارشو بریم ازاین خراب شده

پوفی کشیدمو بی حرف سوارماشین شدم انقدحواسم پرت بودنفهمیدم کی سوارماشین شدهه،تادروبستم پاشو رو گاز گذاشتو ماشین ازجاش کنده شد،ازسرعت زیاده اش جاخوردم اما صدام درنیومد
باز برگشتیم سرخونه ی اول،ارسلان خان ازهمین اول اعلام جنگ کرده بود،هه
اینبار عمرا منومیبخشید
این بشربقدری کینه ای بودتایه گوه خوردن نمینداختت ول کنت نبود
شیشه رو دادم پایین که دکمه ای روزد
شیشه دوبارهه بالارفت
شاکی نگاش کردم
_چرا دادی بالاشیشه رو گرممه

نیم نگاهی بهم انداخت
_بجهنم 
_میگم گرممه شیشه رو بدهه پایین

نوچی کردوریلکس گفت
_کولرماشینوروشن کردم پس ببند دهنتو  مغزمنم تیلیت نکن

باحرص دست به سینه تکیه دادم به صندلیموبه بیرون خیره شدم
لحظه ای بعد دست بردو ضبط ماشین رو روشن کرد
صدای تتلو توماشین پخش شد:
_حقمه حال الانمو
کسی نموند کنارمو‌
گرفت ازم همه چیمو
اونی که بود دارو‌ندارمو
حقمه هرچی سرم بیاد
دلم آزادی میخواد
نمیدونم ته قصمو
الان فقط آرامش میخوام
.......
آخر از سمتی سقوط کردم
که بهش تکیه میکردم
ضربه رو‌ من از کسی خوردم
که فکرشم‌ نمیکردم
الان میفهمم ای کاش
به هیچکس اعتماد نمیکردم
....
آخر از سمتی سقوط کردم
که بهش تکیه میکردم
ضربه رو‌ من از کسی خوردم
که فکرشم‌ نمیکردم
الان میفهمم ای کاش
به هیچکس اعتماد نمیکردم
......
من خسته ترینم
از همه بریدم
دیگه میبندم چشامو
به امید صبح سپیدم
شاید نوری بتابه
دلم راحت بخوابه
تو این جهنمه الان
یه بارونی بباره

*چقد این اهنگ حرف دل منوارسلان بود
انگار قسمت اولواخر اهنگ برای دل من بودو وسطاش حرف دل ارسلان بود
سوز اهنگ باعث شد،اشکام دوبارهه مهمون صورتم شن

 

 

 

رمان طلسم خون227

Fati.A Fati.A Fati.A · 10 ساعت پیش ·

رافئل باسرعت خیلی زیادی دورش چرخید
سرعتش به قدری زیاد بود که اصلا حرکت کردنشو ندیدم
لحظه ی بعدایستاد،که نگاه وحشت زده ام به سرخون الودی که تو دستش بود خیره شد
ناباور به تن بی سرماروین چشم دوختم
بادیدنش ازشدت ترس جیغی ازته دل کشیدمو سرمو توسینه ی ارسلان قایم کردم
صدای همهمه ها دوباره بلندشد
چیزی روزمین پرت شدوصدای فریاد بلند رافئل توسرم پخش شد
_مجازات کسی که قوانین رو نقض کنه و منواحمق فرض کنه مرگه ،ازحالابه بعد جانشین ماروین ،ارسلان ادیبه،اریا ادیب بخاطر همکاری با ماروین از محفل عذل میشه وشاهین رضایی جانشینش میشه،صندلی تیمور خالی میمونه تا جانشین بعدی رو انتخاب کنم تااون موقع هیچکس حق ندارهه بجای من برای اون صندلی جایگزین انتخاب کنه فهمیدین

صدایی ازکسی درنیومد که باصدای بلندتری دادزد
_فهمیدین یانه

همه چشم بلندبالایی گفتن
اروم ازاغوش ارسلان بیرون اومدم
ارسلان موچ دستمواسیردستش کردو درمقابل نگاه اخمالود بابا منوهمراه خودش،به سمت خروجی کشوند
باخارج شدنمون ازعمارت ،نفس حبس شده امو بیرون فرستادم
خوشحال بودن برای حال من کلمه ی خیلی ناچیزی بود
من ازشدت خوشی روابرا بودم
لبخندبزرگی رولبام نشسته بودوقصد جمع شدن نداشت
ارسلان لحظه ی وایستاد،رافئل که جلوی ماقدم برمیداشت برگشت سمتمون بالبخند بهم نگاه کرد
_امیدوارم سری بعد توموقعیت بهتری ببینمت

متقابلالبخندی زدم
_ممنونم اگه تونبودی نمیدونم چه اتفاقی برام میوافتاد

قبل ازاینکه رافئل حرفی بزنه ارسلان عصبی گفت
_بزارمن بگم چی میشد توزن اون بی ناموس مادرقهبه میشدیو بچه ام قربانی خوادخواهی وعشق کثیف تومیشد

قبل ازاینکه دهن بازکنم جوابشوبدم رافئل روبه ارسلان گفت
_هی پسر اذیت نکن رفیق منو،هرچی که بودهه تموم شدهه رفته،بعدازاین هم دیگه رو ناراحت نکنین،همیشه که من نیستم نجاتتون بدم

پشت بندحرفش بلندخندیدکه ارسلان ضربه ی به شونه اش زد
_ببند مگس نرهه توش،فازم نگیر واسه من

رافئل بازم خندیدو حرفی نزد
اومدبرهه که ارسلان منو ول کردو مردونه بغلش کرد
_دمت گرم مرد،یه عمر مدیونت شدم
_قدرموبدون پس
 

رمان طلسم خون226

Fati.A Fati.A Fati.A · 10 ساعت پیش ·

چشام هرلحظه از اتفاقایی که درحال رخ دادن بود،درشت ترمیشد
اینجا چخبربود،پروانه زیردست ارسلان بود،خاتون چطور اونم ادم ارسلان بوداماچطوری اوناکه برای بابا کارمیکردن
گیجو شوکه نگاشون میکردم که اینبار زیردست ماروین سپند،شروع به حرف زدن کرد
_بنده سپندکیانی جاسوس مخفی جناب اردوان هستم که به عنوان دستیارشخصی ماروین محتشم وارد محفل شدم،هربارکه اتفاقی میوافتاد من شخصا به ایشون گزارش میدادم،دوهفته پیش جناب ماروین خان ازبارداری اریکاخانم باخبرمیشنوازمن میخوان برای سقط جنین جادوگری استخدام کنم تا بچه رو باجادو نابودکنن،من به ظاهرقبول کردم اما تاالان این موضوع رو کش دادموهربار از زیر این مسئله فرار کردم تا امروز درحضور همه از جرم ماروین خان پیش روی ارداون خان وکل قبایل این موضوع رو اعتراف کنم،ماروین خان از بارداری اریکاخانم بااستفاده ازنیروشون باخبرشده بودنو وحتی قصد کشتنونابودیه بچه رو داشتن

ماروین میون کلامش پریدوبلند داد زد
_خفه شو تخم سگ داری چه زری میزنی

روبه رافئل کردو باترس ادامه داد
_دروغه دروغهههه همش حرف مفته

ارسلان پریدوسط حرفش
_تخم سگ تویی مادرجندهه بتمرگ سرجات ،چون هرچقد زر زر کنی همونقد بیشتر گندمیزنی 
*ناباور هینی کشیدمو بانفرتوخشم به ماروین که حالا بشدت رنگ باخته بودوبه وضوح میلرزید چشم دوختم
بااشاره ی رافئل هرسه ساکت شدن
ماروین حرومزادهه واقعا میخواست بچمو بکشه بچه ای که من احمق من لعنتی ازوجودش بی خبربودم
توصدم ثانیه باخشم ازجام بلندشدمو به طرفش حمله ور شدم تا بخواد به خودش بیاد
دستمو بلند کردمو محکم زدم تودهن کثیفش
باخشم نگام کردوخیزبرداشت سمتم که چندنفرازافراد رافئل به سمتش دویدنو دستاشومحکم گرفتنو روزانوهاش روزمین پرتش کردن
رافئل ازجاش بلندشد اومدسمتمونو بامهربونی نگام کرد
_عقب وایسا اریکا

ناخداگاه قدمی به عقب برداشتم که تواغوش گرمواشنایی فرو رفتم
سرموکه بلندکردم
نگاه لرزونم تونگاه سردوجدی ارسلان گرهه خورد
دستاشو درمقابل چشای گرد شده ام دورم حلقه کرد
_میخواد اون لجنواعدام کنه نمیخوام بچم شاهد همچین چیزی بشه، چشاتوببند
متعجب نگاش کردم
چی گفت الان گفت بچم!
یعنی من براش مهم نبودمو فقط نمیخواست بچه اش اذیت شه!

برخلاف چیزی که گفت به ماروین چشم دوختم
که رافئل با لبخندترسناکی بهش نزدیکونزدیکترمیشد
ماروین باترس شروع به حرف زدن کرد
_غلط کردم...اردوان خان‌...گوه خوردم...ولم کنین...اصلا ازمحفل میرم...نیاجلوناکس...
 

رمان طلسم خون225

Fati.A Fati.A Fati.A · 10 ساعت پیش ·

من قراربود خودموبکشم یعنی اگه ارسلانو رافئل نمیومدن من هم خودمو هم جنین بیچاره اموکشته بودم 
ازتصورشم حالم بدمیشد
نگاه خیسوناباورم روبه ارسلانی که باجدیدت به ماروین نگاه میکرد،دوختم
من از کسی که عاشقشم حامله بودم
اماروحمم ازاین خبرنداشت

_من اعتراض دارم ارداون خان،من ازهیچی خبرنداشتموندارم،اصلا اصلا ازکجامعلوم حامله باشه

باصدای ماروین ازفکروخیال بیرون اومدم
ارسلان نیشخندپیروزی زدودادزد
_شاهییننن شاهدا روبیار

رافئل روبه روم روصندلی نشست،اماارسلان هنوز سرپابود
درعمارت بازشد، پروانه وخاتون و مردی که اسمش سپندبود دوسه بار همراه ماروین دیده بودمش ،داخل شدن
گیج نگاه اون سه تا کردم اونا چه ربطی به ارسلان داشتن
جلواومدن که رافئل گفت
_شماسه نفرشاهد هستین؟

هرسه بله ی بلندومحکمی گفتن که جاخوردم 
اوناچه ربطی به این قضیه داشتن
ماروین دست به سینه نگاشون میکردکه خاتون درحالی که نگاهش رو به رافئل دوخته بودگفت
_من یک ماهه اینجا کارمیکنم اقا،تواین یه ماه شاهد بالااوردنو چیزاهای دیگه ی اریکاخانم بودم که همه نشونه هاوعلامت بارداری بودن،برای همین شک کردم به این موضوعوخودم شخصامعاینه اشون کردمومطمعن شدم باردارن،اینم بایدبگم من قبلا ماما بودم 

رافئل سری تکون دادو به پروانه چشم دوخت
پروانه بالحن محکموجدی که اصلا شباهتی به قبل نداشت گفت
_اردوان خان من پذشک گله ی ارسلان خان هستم سمانه سحری،من نیرویی دارم که میتونم بالمس شکم زن ،جنین رو داخل رحم ببینم،دیروز من اریکاخانم رواول معاینه بعد شکمش رو لمس کردم،ایشون باردارن
 

رمان طلسم خون224

Fati.A Fati.A Fati.A · 10 ساعت پیش ·

*چشام ازاین گرد ترنمیشد
هربار یه چیز ترسناکتروعجیبترمیدیدم،واقعا کی قراربود به این چیزا عادت کنم خودمم نمیدونستم
همهمه هابلندشدکه باعلامت رافئل همه ساکت شدنو به نشونه ی احترام براش تعظیم کردن
ماروین که ازشدت بهتوخشم میلرزید به اجبار تعظیم کرد
فقط منوارسلان بودیم که تعظیم نکرده بودیم
ارسلان لحظه ای نگام کرد،بادیدن چشای ابی رنگش دلم لرزید
دلتنگی مثل خنجر توقلبم فرو رفت
هاله ی اشک به آنی توچشام جمع شد،ارسلان اما سریع نگاه سردو یخ زده اشو ازم گرفت
قلبم ازحرکتش گرفت اما دم نزدم
که ماروین بازهم پررو پررو پرسید
_اردوان خان خوش اومدین اما دلیل بهم زدن مراسم عقدمون روهنوز نگفتین

رافئل خونسرد گفت
_ارسلان میتونی حرف بزنی

ارسلان سری تکون دادودرحالی که نگاه به خون نشسته اش رو ماروین دوخته بود،روبه رافئل بااحترامی که ازش سراغ نداشتم گفت
_جناب اردوان،این حرومزادهه جفت منو برخلاف میل من نامزد خودش معرفی کردوتواینکار آریا ادیب هم باهاش همکاری کرد،گفتن اگه اریکا راضی به عقد باشه قوانین نقض نمیشه اما دروغ گفتن قوانین نقض میشه چون من رضایت ندادم به این ازدواج

مکثی کردوبا عصبانیت ادامه داد
_این بی ناموس علاوه براین قصد داشت زن حامله ی من روبه عقد خودش دربیارهه،بچه ای که ماله منه رومیخواست صاحب بشه،بچه ای که ازخونوپوستوگوشت منه،این جرمیه که طبق قوانین میتونم بخاطرش اعدامش کنم

*به گوشام شک کردم،درست شنیده بودم یا نه گوشام مشکل پیدا کردهه بود
اونا راجب من حرف میزدن من،امامنکه حامله نبودم
بچه کجابود
من کلا سه چهار بارباارسلان سکس کرده بودم
مگه ادم باسه چهاربارحامله میشه؟!
تصاویری که مثل فیلم ازجلوچشم رد شد،بدجور فکرمودرگیرمیکرد
حالت تهوع هام،سرگیجه هام،اشتهای کاذبم

ازهمه مهمتر عادت ماهیانه ام
من خیلی وقته پریودنشده بودم
اما انقد فکرم درگیربود متوجهش نشده بودم
ناباور رومبل فرود اومدم
تصویر جمعیتی که دورتادورم بود برام تارو ناواضح بود
من من حامله بودمم؟!

رمان طلسم خون223

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/8 11:24 ·

_همگی راه روبرای جناب اردوان بازکنین

این صدا صدای شاهین بود
باچشای گرد شدهه از جام بلندشدم
ماروین موچ دستمو بین دستش گرفتومنوکشید سمت خودش که بهت زدهه جیغی کشیدم
هنوز توبهت صدای شاهین بودمو نمیتونستم حرکتی کنم
بابا بااخم دادزد
_اینجا چخبرشدهه شمادیگه کی هستین

مرد سیاه پوشی جلواومدوبااخم های درهم گفت
_بزودی میفهمی جناب، عقب وایساو دخالت نکن

بابا متعجب ساکت شد
مسئله انگار جدی ترازاین حرفابود که باباروهم ساکت کرد
مردای سیاه پوش کنار رفتن که رافئل به همراه ارسلان وارد شدن
بادیدنشون ازشدت تعجب خشکم زد
رافئل جلو اومدوارسلان هم بااخم های درهمو قیافه ی جدی باهاش هم قدم شد
ماروین بادیدنشون عصبی دستمو رها کردوجلوشون قدعلم کرد
_اینجاچخبرهه این مسخرهه بازیا چیه،به چه حقی مراسم عقدماروبهم زدین


نگاهی به رافئل که هیچ شباهتی بامرد شوخ طبعی که میشناختم نداشت کردوادامه داد
_کی به تواجازهه دادهه بیایی اینجا،سگ ارسلان اینجادیگه توهم نمیتونی هیچ گوهی بخوری

ارسلان پوزخندی بهش زدو باتحقیرسرتاپاشو برانداز کرد
_وقت واسه زر زر کردنت زیادهه فعلا دهن گشادتوببند تا اردوان خان کارشو بکنه

همگی باشنیدن حرفی که ارسلان زد هینی کشیدنو صدای زمزمه هابلندشد
که رافئل خیلی جدی گفت
_به شخصه اومدم تایه سری مسائل رو روشن کنم،اینجا خیلی از قوانین نقض شده ودرحق آلفای قالب ارسلان ادیب مرتکب جرم شدی من برای مجازاتت اینجام،توهینات به شخص خودمن هم جای خود دارهه جانب ماروین محتشم

ماروین درحالی که ناباور میخندید لب زد
_شوخی شوخی میکنین بامن،مردک اومدی مراسمموبهم زدی حالا دوقورتونیمتم باقیه اصلا ازکجا بدونم راست میگی هیچکس اردوان رو ندیدهه توی احمق میخوای خودتوجاش جابزنی

رافئل دستی توهوا تکون دادکه یکی ازهمون مردای سیاه پوش بارنگ پریده اومدجلو و درمقابل نگاه متعجب همه شروع به بازکردن دکمه های لباس رافئل کرد
با بازشدن پیرهن سفیدش،تتوی بزرگوعجیبی به شکل اژدها،نمایان شد
مردی که زیردست رافئل بود بلندوجدی گفت
_همگی برای جناب رافئل اردوان راد،ادای احترام کنین

خالکوبی اژدهایی که به طرز عجیبو ترسناکی روسینه ی رافئل بود درخشیدو اژدها تکونی خوردو بیرون اومد
همگی وحشت زدهه عقب رفتن که اژدهای بیرون اومدهه از بدن رافئل به همون سرعتی که بیرون اومدهه بود به بدنش برگشت

رمان طلسم خون222

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/8 11:19 ·

بابا بااطمینان جواب داد
_بله حاج اقا

عاقداینباراول به من بعدبه ماروین چشم دوخت
_دوشیزهه اریکا ادیب فرزند آریاادیب درسته دخترم؟

سری تکون دادم که اینبارازماروین پرسید
_اقاداماد،ماروین محتشم درسته پسرم

ماروین بله ای گفت که پوزخند صدا داری زدم
هه عاقدم دلش خوش بودا،نه من دوشیزه ی پاک دامنی که فکرمیکرد، بودم، نه ماروین ۸۰۰ساله ازش کوچیکتربود
درواقع این عوضی یه خون اشام پیربودکه فقط ظاهرش جوون موندهه بود

عاقد شروع به خوندن خطبه کرد
_دوشیزه محترمه مکرمه سرکارخانم اریکا ادیب ایا به بنده وکالت می دهید شمارا به عقد دائم وهمیشگی اقای ماروین محتشم فرزند کامران محتشم دربیارم،ایابنده وکیلم؟

نفس توسینه ام حبس شد،زنی ازتوجمع دادزد
_عروس رفته گل بچینه

*خدایا نجاتم بدهه خواهش میکنم لطفا نزار این عقد لعنتی جاری شه خدایا یه کاری بکن

عاقد دوبارهه پرسید
که همون زن بلندگفت
_عروس رفته گلاب بیارهه

عاقد دوبارهه چندتاچرتوپرت تحویلمون دادو برای بارسوم پرسید
که اینبار زن دیگه ای ازجمع بلندگفت
_عروس زیرلفظی میخواد

صدای ماروین رو به راحتی ازصدای جیغودستوهورا تشخیص دادم که باحرص غرید
_لال مونی گرفتی ،بله رو بگو تمومش کن این مسخره بازیو

پوزخندم عمیق ترشد
_خوبه خودتم قبول داری مسخره بازیه

جعبه ای رو روپام گذاشتو زیرگوشم عصبی گفت
_بله رو بگو تااون روم بالانیومدهه خودت که بهتر میدونی یه زنگ بزنم شر ارسلان ادیب کندهه شده

وحشت زدهه نگاش کردم که بالبخندپیروزی عقب کشید
جعبه ی سرمه ای رنگ روی پامو محکم فشاردادم
همهمه ها باصدای مجدد عاقد قطع شد
_عروس خانم برای چهارمین بارمیپرسم ،ایابه بنده وکالت میدهیدشمارا به عقد دائموهمیشگی اقای ماروین محتشم فرزند کامران محتشم دربیارم،عروس خانم وکیلم؟

چشاموبستموبغض لعنتیموباصدا قورت دادم
دهن بازکردم جواب بدم که صدای بلندشلیک گلوله توعمارت پیچید
باترس چشامو بازکردم
صدای جیغ زن هاو فریاد حاضرین جمع بلندشد
در عمارت باصدای بدی بازشدو صدای کوبیده شدنش همه رو ازجاپروند
شوکه به تعداد ادمایی که مثل مورو ملخ بالباسای سرتاپا سیاه وارد عمارت شدن نگاه میکردم
باصدای اشنای شخصی جمعیت به سرعت نور پراکنده شد
 

رمان طلسم خون221

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/8 11:15 ·

نشستم رو مبل بزرگی که سفره ی عقد زیبایی جلوش پهن شده بود
پوزخندی تلخی زدم
بابا هیچی کم نزاشته بود برای این ازدواج اجباریومضحک
ماروین کنارم رومبل جاگرفت که نامحسوس ازش فاصله گرفتمو گوشه ی مبل جمع شدم
صدای پوف کلافه اشوشنیدم بعدش صدای حال بهم زنشو
_تامیتونی بتازون،ببینم بعدعقد چه غلطی میخوای کنی

_ترجیح میدم با کثافتی مثل تو دهن به دهن نشم

نیشخند شیطانی زدوبالحن چندشی گفت
_دیروز که دهن به دهنم شدی،اومم هنوز طعم لبای سرخو خون شیرینت زیر زبونمه،نگفته بودی انقد خوش طعمی

ازانزجار صورتم جمع شد
حتی یاداوری اتفاقات دیروز حالمو بهم میزد،چه برسه به اینکه این عوضی  اینجوری با آبوتاب راجبش حرف میزد
بی ارادهه عقی زدم که صدای خنده اش خط انداخت رو اعصاب نداشته ام

*****
بابا با لبخندپهنی جلو اومد
_عاقد اومد اماده باشین

ماروین لبخندبزرگی تحویلش داد
_اماده ایم

بابانگاهی به من کرد که شاکی سرموبه معنای چیه تکون دادم که نفس کلافه ای کشیدوباتاسف سری برام تکون دادورفت
بعدازدقایقی همراه پیرمردی که دفتروشناسنامه های ماتودستش بود،به سمتمون اومدن
باورود عاقد اهنگو قطع کردنوجمع ساکت شد
مردوزناهایی که لباسای پرزرقوبرقی تنشون بود دورمون حلقه زدن
عاقد روصندلی نزدیک به من نشست
شروع کرد پرسیدن سوالاتی که بابا به تمومش تن تن جواب میداد
استرسودلهرهه امونموبریدهه بودو تنم ازشدت ترس میلرزید
میترسیدم از اتفاقاتی که قراربود بعدازاین بیوافته
 بعدازعقدباید خودموخلاص میکردم
دستوپاهام سرشده بود ازهیجانی که دلیلش وحشت ازمرگو ازدواج بامرد منفوری که ازش بیزاربودم ،بود
تودلم دعا دعا میکردم خدا برای یه بارم شدهه معجزهه کنه یه معجزه ی بزرگ که این عقد کذایی این عقد کوفتی سرنگیره و من دست به خودکشی نزنم
باشنیدن صدای عاقد دست ازجنگیدن با خودم برداشتم
_خب عروس دومادمون این دوتاجووننن دیگه 
 

رمان طلسم خون220

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/8 09:28 ·

خاتون بانگرانی نگام کرد
_خدامنومرگ بدهه خدانکنه،ماشالا شما اول جوونیتونه خانم،ولی برای اینکه خیالتون راحت باشه چشم ،حالابگیدببینم باید حواسم به کی باشه

اب دهنمو همراه بغضم قورت دادم
_ارسلان رومیشناسی،ارسلان ادیب،همونی که شب نامزدی اومداینجاو میخواست منوباخودش ببرهه

خاتون تن تن سرتکون داد
_بله خانم جان مگه میشه یادم برهه
_ازت خواهش میکنم حواست بهش باشه،اگه بابا یا ماروین خواستن بهش صدمه بزنن ،بهش خبربدهه این تنهاخواسته امه ازت

کاغذکوچیکی که یواشکی ادرسو شماره ی ارسلان رو روش نوشته بودم رو از زیرتشک تخت بیرون اوردمو دوبارهه دست خاتونو تو دستم گرفتموکاغذروگذاشتم کف دستش
_این شماره وادرس خونه اشه،خواهش میکنم هراتفاقی افتاد ،هرچیزی که برعلیه اش شنیدی ،بهش خبربده نزار اسیب ببینه

خاتون کاغذو گرفتو توجیبش گذاشت
بااطمینان نگام کرد
_چشم خانم،نگران نباشین

لبخندی به روش زدم که باکنجکاوی نگام کرد
_خانم جان واقعانمیفهمم یعنی میفهمما ولی درک نمیکنم،شماکه انقد به فکراین مردین شماکه انقد نگرانشین چرا میخواین با ادمی مثل ماروین خان ازدواج کنین؟!

ازش فاصله گرفتم
حق داشت همچین سوالی بپرسه ولی قرارنبود دلیل کارموبفهمه
نفس عمیقی کشیدمو بااطمینان گفتم
_توفکرکن میخوام وجدانمواروم کنم،من درحقش بدکردم لاقل بااینکار میتونم بدیموجبران کنم

خاتون حرفی نزد
هردو ازاتاق خارج شدیموازپله هاپایین اومدیم نگاه سردم رو گل هاو تزینات خونه میچرخید،دراخر رو ماروین ثابت موند
بادیدن قیافه ی نحسش بی ارادهه اخم کردم
صدای دستوجیغ جمعیت زیاد مردوزن،بلندشد
ماروین بادست گلی از رزای سرخ به سمتم اومدوتعظیم ریزی کردو گلو به سمتم گرفت
چشم غره ای بهش رفتمو بدون گرفتن دسته گل ازدستش گوشه ی لباس دستوپاگیرمو گرفتمو راهی جایگاه عقد شدم
پشت سرم باقدم های محکمی ،میومد

رمان طلسم خون219

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/8 09:23 ·

بادیدن تصویر روبه روم قطره ی اشک سمجی ازگوشه ی چشمم بیرون چکید
لبخندتلخی رولبای سرخم نشست
دختری که لباس بلندوسفید عروس، تنش بود بهم دهن کجی میکرد
وحقیقت تلخ رو توچشم فرو میکرد
حقیقتی که کمترنه ولی بیشترازشراب صدساله ،تلخ بودبرام
بغضی که درحال خفه کردنم بودروبه سختی فرو دادم
مشتموبازکردمونگاه خیسموبه محتویات داخل دستم دوختم
قرص برنج بود
قرصی که صبح زودباپیچوندن باباوخاتون،ازعطاری خریده بودم
اونم نه یکی بلکه پنج تا
نفسموبه سختی بیرون دادم،شایدبدترینوسخت ترین کاردنیا خودکشی بودشاید وحشتناک ترین وبدترین گناه دنیابوداما گاهی برای نجات پیداکردن برای خلاص شدن ازهمچی ،تنهاراه همینه وقتی به ته خط رسیده باشی وقتی چیزی برای ازدست دادن نداشته باشی،وقتی تواین دنیای درندشت تکو تنهاباشی
خودکشی تنها راه خلاص شدنه
قطره ای دیگه ای ازچشمم بیرون ریخت که باپشت دست پسش زدم
قرصارو داخل لباس زیرم قایم کردم تا مبدا تنهاراه نجاتمو ازم بگیرن

باواردشدن خاتون تو اتاق ازاینه دورشدم
_تی دوربگردم، خانم جان ماشالا مثل ماه شدین،چندی قشنگ شدی ،تی جان قربان

بی حرف،به سمتش رفتمودستاشو تودستم گرفتم ،بنده خدا هنگ کرد

_خاتون ازت یه خواهشی دارم 

*خاتون درحالی که سعی میکردتعجبشو بروز ندهه گفت

_خواهش چرا خانم شما امرکنین من انجام میدم

*تردیدروکنارگذاشتم

_خاتون اگه یوقت بلایی سرمن اومدازت میخوام....

پریدوسط حرفم
_عه خدانکنه خانم جان این حرفاچیه میزنین

جدی نگاش کردم
_خاتون نپر وسط حرفم،اگه بلایی سرم اومدیارفتم نیومدم هراتفاقی که افتاد قول بدهه حواست به یه نفرباشه