رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون109

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/27 17:34 ·

*آهی ازته دل کشیدم،چقداین مرد بی رحموسنگدل بود
پس بخاطر این اشغال باباموارسلان باهام بدشدن
تیمورساکت شد
نفسی گرفتوازجاش پاشد
_تقریبابیشترچیزارو بهت گفتم،لازم نیست بقیه اشوبدونی

اخمی کردم
_هنوز نگفتی چرا منودزدیدی
_خیلی واضح گفتم،اریا فرارکردهه ارسلانم الان فکرمیکنه توپیش اونی،این به نفع منه اون دوتا احمق دوبارهه به جون هم میوافتن فرقش اینه که من اینبار عقب نمیشکم اون دوتاحرومزادهه رو میکشم،دنیا جایی برای دوتا حرومزاده که مادرخرابی مثل ترلان داشتن،ندارهه

ازجام بلندشدم بانفرت زل زدم بهش
_توهمچین کاری نمیکنی
_میکنم جونم،خیلی خوبم میکنم،درست جلوی چشم خودت

*شوکه،وحشت زدهه روزمین فرود اومدم
نه من نمیزارم ،نمیزارم بلایی سر اون دونفربیاد
جیغ زدم
_نمیزارمممم
*اون کثافت رفته بود،من موندهه بودم با قلبی که ازنگرانی درحال ترکیدن بود
کاری ازم برنمیومد،انقدبیچارهه بودم که جز گریه کاردیگه ای نمیتونستم بکنم.
نمیدونم چقد اشک ریختم چقد التماس خداکردم تاخوابم برد

 

رمان طلسم خون108

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/27 17:31 ·

*باترس به چشمای بی رحم مردمقابلم خیرهه شدم،لبخندعجیبی رولباش بود
تک سرفه ای کرد
_ازاون اتفاق حدود۲۰سال گذشت، بیستمین سالگردمرگ ترلان بود،انقدحالم خراب بودبرای اولین بار صدتاشیرشایدم بیشتر شکارکردم،خوردن خون زیاد برای مامثل کشیدن شیشه برای ادما میمونه،خوردن بیش ازحدمشروبو خون کاری کردهه بودکه برای اولین بارحالم توخودم نباشه،غریزه ام به قدری تحریک شده بودکه میتونستم همزمان باصدتازن بخوابم،بی فکررفتم شهر،تو یه مهمونی یا به قول شما تویه پارتی شرکت کردم،انقد داغومست بودم،بدون اینکه بخوام به یه دخترانسان یه دخترمعمولی تجاوزکردم

*هینی کشیدم،اصلا باورم نمیشد اینکارو کردهه باشه به قیافه اش نمیومدیه متجاوز باشه،هنوز توشوک خیانت ترلان بودم که اینم بهش اضافه شد،لعنتی این ادم علاوهه برقاتل بودن متجاوزم بود!!
قیافه امو که دید لبخندتلخی زد
_من هرچی که باشم متجاوزنبودم،ولی اون شب تواون مهمونی ناخواسته به اون دختر تجاوزکردم
وقتی بیدارشدم،باجسم بی جونوخونی دخترهه روبه روشدم
مجبورم شدم باخودمم ببرمش خونه،چیزی ازماهیت واقعیم نگفتم فقط بخاطر اینکه بهش اسیب زده بودم به اجبار عقدش کردم
دخترهه کسیونداشت مخالفتی نکرد،دختربدی نبود
خلاصه درکمال تعجب این دخترباردار میشه،چنین احتمالی تقریبا غیرممکن بودولی شد،۹ماه بعدموقع زایمان،ندا میمیرهه
زنمومیگم،من میمونمویه نوزاد دختر
درگیربچه بودم که افرادم خبرمیدن آریاوارسلان پسرای ترلان دنبال انتقام ازمنن
جدیشون نگرفتم،تواون بین با صنم بانو اشناشدم،زن خیلی زیبایی بود،صنم مثل دیوونه ها عاشقم شدهه بود،منم بدم نمیومد به یه پری به این زیباییوبااین مهارت نه بگم
شدمعشوقه ام،کارش شد مراقبت از دخترنوازدم،اون بچه جز دردسربرام چیزی نداشت حتی یه خون اشام واقعیم نبود،همون موقع طبیب تشخیص داد یه خون اشام خاموشه،یه نیمه انسان که فرقی بایه ادم معمولیوضعیف ندارهه
تواین بین خبراومد اریاو ارسلان یکی از عمارتامو اشغال کردن
دروغ چرا ترسیدم،باید یه طوری مانعشون میشدم
کاریوکه بایدو کردم میونه ی دوتا برادرو زدم
 

رمان طلسم خون107

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/27 17:25 ·

_یه نفس بگیر،چخبرته، دونه دونه بپرس

نفسی گرفتم وشمرده شمرده پرسیدم
_واسه چی منودزدیدین؟

یه تای ابروشو بالاانداخت
_فکرمیکنم دلیلم خیلی واضحه

عصبی دادزدم
_شماهامنوگرفتین،بازیتون گرفته،میگم من واسه چی اینجام

درکمال تعجب سکوت کرد،نگاهش به نقطه ی نامعلومی خیره شد
دقایق طولانی ساکت بود
کلافه سرموبین دستام گرفتم،اومدم ازجام بلندشم که به حرف اومد

تیمور:
_تایه جاهایی ازگذشته خبرداری ولی همچیزو بهت نگفتن

*گیج نگاش کردم که بدون نگاه کردن بهم ادامه داد
_احتمالا از عشق من به ترلان خبرداری،یادمه مثل دیوونه ها عاشقش شدم منی که از زن هامتنفربودم دلباخته ی دختری شدم که ازم خیلی کوچیکتربود،اولین بار که دیدمش متوجه جونی وخام بودنش شدم ولی توهمون نگاه اول دل باختم
بهم قول ازدواج داد منم درقبالش ازادش کردم
همچی خوب بود،باهاش درارتباط بودم،قراربود بعدا از جنگ رابطمون رو علنی کنیم،اون روز روهیچوقت فراموش نکردم،با چه امیدی خسته ازجنگ برگشتم،میخواستم خبرپیروزیموبه ترلانم بدم بهش بگم امادهه شه برای عروسی،ولی همون روز خبر ازدواجشوشنیدم،به معنای واقعی نابودشدم
انقد داغون بودم که هرشب با خوردن کلی مشروبوکلی خون خوابم میبرد،انتقام مثل خورهه افتادهه بودبه جونم
دیگه برام هیچی مهم نبود،همه کارکردم تااعضای محفل به اعدام ترلان راضی شدن
بعداون،اون شوهربی خاصیتشم کشتم

رمان طلسم خون106

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/27 17:22 ·

(یک هفته قبل)

~اریـــــکــا~

منتظربه ساعت خیرهه بودم تابلکه یکی بیادبگه اینجاچخبرهه
چندساعت ازرفتن صنم گذشته ولی کسی سراغم نیومدهه بود.
فکرای جور واجور ولکنم نبود
فکربابا،فکر حرفایی که قراربود بشنوم،ازهمه مهمتر ارسلان رهام نمیکرد
نمیدونم الان چه فکری باخودش میکنه،مطمعنا فکرمیکنه فرارکردم
چقدحماقت کردم به حرفش گوش نکردم،کاش پام میشکست ازکلبه بیرون نمیومدم،پوف همش تقصیرخود نادونمه
سرموبه تاج تخت تکیه دادم
ازشدت ضعف شکمم صدامیداد،کلی غذا اورده بودن برام ولی نمیخواستم تا دلیل دزدیده شدنمونفهمیدم چیزی بخورم.
باصدای قیژ در بدون اینکه نگاه کنم کیه بی حوصله گفتم
_منکه گفتم چیزی نمیخورم واسه چی هی میایی،گمشوبروبیرون

_مثل اینکه حسابی ازدست ما دلخوری

باشنیدن صدای مردی که صنم گفت تیمورهه سیخ توجام نشستم
هل شدهه برگشتم سمتش،دقیق نگام کرد
پوزخندی زدواومد کنارم روتخت نشست
بی ارادهه حالت دفاعی گرفتم که  ریلکس گفت
_نترس کاریت ندارم،به صنم بانو گفتی حرف داری،میشنوم

بااخمای درهم طلبکارنگاش کردم
_من باشماکاری ندارم اقای به ظاهرمحترم،بعدم قراربود شما حرف بزنیدنه من،من واسه چی اینجام؟! چی از جونم میخوایین؟
 

رمان طلسم خون105

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/25 14:39 ·

ارسلان باتمسخرنگاهش کرد
دهن باز کرد حرفی بزندکه لاویا زودتر از او به حرف امد

_حالاکه شرط اولموقبول نکردی،شرط دومم گرگته،میخوام گرگتو ازتنت بیرون بکشم،درقبالش کمکت میکنم

ارسلان عقل ازسرش پرید این زن لعنتی چی ازجونش میخواست
باخشم فریادزد
_خفه اشو جندهه،به توی پاپتی نه جسممو میدم نه گرگمو
*به عقب برگشت تا هرچه زودتر ازآن جنگل نحس دورشودکه
صدای لاویا خط رواعصاب داغونش کشید
_انتخاب باخودته میتونی بری،ولی مطمعن باش کسی غیرازمن نمیتونه کمکت کنه

ارسلان سرجایش ایستاد،باتموم بدبختی حق بااو بود
به ناچار دوبارهه به سمت زن برگشت
لاویا بالبخندپیروزی تماشایش میکرد
_گرگمومیدم بشرط اینکه دراختیار کسی نزاریش حتی خودت

زن سری تکان دادوبه سمتش قدم برداشت
دستانش را برروی سینه ی همانند سنگ مرد گذاشت
چشمانش را بست
_بیابیرون
دقایق طولانی زن درحال تمرکز بود
ارسلان ازشدت دردو خشم به خودمیپیچید
گویی روحش درحال جداشدن ازبدنش بود
عرق تن دردمندش راخیس خیس کردهه بود
زن ازعمد خودرابه او چسباندهه بود
واز این فرصت برای مالیدن سینه های بدون پوشش به بالاتنه ی لخت ارسلان نهایت استفاده رامیکرد
بابیرون امدن گرگ ازبدنش،فریادبلندی ازدرد کشید
با برداشته شدن دست زن،ارسلان روی زمین فرود امد
نگاه بی حالش را به گوشه ای دوخت
روح گرگش را دید
گرگ خاکستری زوزه ای کشیدوبانگاه کوتاهی به چشمان غمگین صاحبش،قطره ی اشکی ازچشمانش ریخت گویی درحال وداع بود
با محوشدن تصویرگرگ،ارسلان مشتش را بر روی زمین کوبید
زن اولین باربود از دیدن درد یک نفر این چنین عذاب میکشید
دستش را جلوبردوارسلان را ازروی زمین بلندکرد
ارسلان باخشم دستش را پس زد
_حالا نوبت توعه بگوکجاست
زن چشمانش رابست،خوب میدانست این مرد تنهابرای نجات جفتش امده بود
باورود به ذهن مرد،چهره ی جفتش رادید
به راحتی توانست اوراپیداکند
نشانی را باچشمان بسته گفت
ارسلان به فکرفرو رفت
شک نداشت جایی که این زن نشانیش را داده نشانی یکی از اعضای محفل است
تنها اعضای محفل انجا سکونت میکردند
باخشمی زیاد،از زن فاصله گرفت
هنوز قدرتش را ازدست ندادهه بود،تنها دیگرنمیتوانست شیفت دهد
سعی کرد دیگر به گرگش فکرنکند،فعلاتاوقتی که دخترکش راپیداکند
فریادی زدوشروع به دویدن کرد

رمان طلسم خون104

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/25 14:27 ·

چهره اش ازدرد کبودشد،رگ های گردنش درحال ترکیدن بودند
*زن باتفریح جلو رویش زانو زد
نچ نچی کرد،دستش را به سمت صورت مرد برد
ارسلان باتموم دردی که داشت سرش راعقب کشید
زن اینباراخمی کرد
ازاینکه نتواسته بود نظراورا جلب کندبشدت عصبانی بود،کمترمردی به جذابیتوشجاعت او دیدهه بود

سالهابودکسی به ملاقاتش نیامدهه بود،پس نمیخواست فرصت همبسترشدن با مرد جذابی همچون اورا ازدست دهد


ازجابلندشدوباحرصی اشکار اورا رهاکرد
ارسلان نفس عمیقی کشیدو باعضلات دردناکش ازجا بلندشد
_چی میخوای؟برای چی اومدی اینجا

ارسلان نگاهش را به لاویا دوخت
_میخوام یه نفرو برام پیدا کنی

لاویا پوزخندی زد
_میدونی الان حق کشتنتو دارم 
_مهم نیست یاقبول میکنی درعوضش چیزی که میخوایو میگیری ازم، یا باکشتن من طبق قوانین بال هاتو ازدست میدی،میدونی که کشتن یه آلفای قالب یا خون اشام اصیل چه معنای دارهه

لاویا از اطلاعاتی که اوداشت حیرت کرد
خوب میدانست جز افراد خاص کسی ازاین موضوع مطلع نیست
کمی فکرکرد
بال هایش پنهان بوداما اگر انها را ازدست میداد
نصف قدرتش رانیز ازدست میداد.
باجرقه ای که درذهنش روشن شد،نگاه شیفته اش را برروی صورت جذاب مرد مقابلش دوخت
_اومم خیلی خب،من شخصی که میخوایو پیدامیکنم امابه یه شرط

ارسلان ابرویی بالاانداخت
_چه شرطی؟

لاویا بدون گرفتن نگاهش خیلی جدی گفت
_باید باهام بخوابی

باشنیدن خواسته ی زن،بااخم های درهم غرید
_فکرشو ازسرت بیرون کن، من ازدست زدن بهت که هیچ از نگاه کردن بهتم عقم میگیرهه

لاویا شونه ای بالاانداخت
_پس توام فکراینکه بهت کمک کنموازسرت بیرون کن

ارسلان دستی به صورتش کشید،کلافه،نگران،دلتنگ،خشمگین
بود
تمام این ها بخاطرنبودن یک نفربود
پس نمیخواست این شانس را بخاطریک زن خودخواه ازدست دهد.

_میتونی یه شرط دیگه بزاری،هرچیزی غیراز سکس باشه بهت میدم

لاویا اندکی فکرکرد
تنهاچیزی که برای این مرد لجباز بیشتراز هرچیزی اهمیت داشت
گرگش بود،شاید اگراین رامیخواست میتوانست به خواسته ی اولش برسد
دست به سینه به درخت تکیه داد
ازعمد حریرکوچیکی که دور بالاتنه اش بسته بود را بازکرد
سینه های درشتوسفیدش بیرون پرید

رمان طلسم خون103

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/25 14:23 ·

گرگ عظیم ناپدیدشدوبه حالت عادی برگشت
نفس های عمیق به اروم شدنش کمک میکرد
شک نداشت، زیر نگاه بی رحم فرشته ی مرگ است
زنی خودخواه وبی رحم که در ازای خواسته ی مردم آن هاراعذاب میداد،او ازعذاب و ریختن خون مردم،تغذیه میکرد.

بابرخورد نفس های گرمی روی گردنش،مکثی کرد
زن به ارامی ازشانه تا موچ دست ارسلان را نوازش کرد
ارسلان باانزجار صورتش راجمع کرد
تکانی به خود دادتابرگرددکه زن مانعش شد
_برای چی اومدی اینجاآلفا کوچولو
_احتمالا اومدم دندوناتو تو دهنت خورد کنم
زن با عشوهه خندیدوجلوی رویش ایستاد
زیبایش برای ارسلان بیشترمزحک بودتا خیرهه کننده
عروسک کوچکش باوجود سادگی برایش ازهمه زیباتربود
_اوه چقدعصبی،یکم ریلکس عزیزم
انگشتش را تهدید واربرای زن تکان داد
_ببین زنیکه...
زن که باتفریح نگاهش میکرد میان کلامش پرید
_لاویام ،اسمموصداکنی خوشحال میشم

ارسلان نفس عمیقی کشید تا برخشمش غلبه کند
_لاویا یا هرخری که هستی،بامن بازی نکن وگرنه قید همچیومیزنم خرخرتومیجوم

زن بافکرعذاب دادن مرد مغرور مقابلش،نیشخند ترسناکی زد
بااینکار درد بدی دربدن ارسلان پیچید
نعره ای زدو با درد روی زمین فرود امد

رمان طلسم خون102

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/25 14:16 ·

شب هنگام به دل  جنگل دارک،رفت
جنگلی که کسی جرعت ورود به ان رانداشت
برای اولین باربود به اینجا می امدقوانین لعنتی وصاحب این جنگل مخوف،به کسی اجازهه ی ورود نمیداد
هنوز چندقدمی داخل نگذاشته بودکه زمزمه ها شروع شد
اگه ادم معمولی بود،بی شک تاالان توسط ارواح کشته شدهه بود
ولی ارواح جرعت نزدیک شدن به اورا نداشتند
تنها بازمزمه اشان ارسلان را آزار میدادند
_منوباخودت میبری
_هی کجامیخوای بری
_باهات بیام
_توهمون پسره ی شوم نیستی
_چرا خودشه همون که طلسم شدهه

*چشمانش را محکم بست تاحرفی نزند
خوب میدانست اگر جوابشان رامیداد دیگر دست برنمیداشتند
بی اهمیت به زمزمه ها به راهش ادامه داد
اواسط جنگل باغرش بلندی شیفت داد
گرگ غول پیکر خاکستری ازوجودش بیرون امد
نگاهش را معطوف به هدفش کرد
باسرعت غیرقابل باوری شروع به دویدن کرد
تصویر اریکا،ثانیه ای ازجلوی چشمانش دورنمیشد
عزمش راجمع کرد،سرعتش رابیشترکرد
نمیدانست چقدر دویدهه زمانی به خودش امدکه به قعر جنگل رسیده بود
ایستاد،نفسی عمیق کشیدو دوبارهه شیفت داد

رمان طلسم خون101

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/24 09:10 ·

لباسش را باتیشرتوشلوار جین عوض کرد
گوشی اش را رو تخت پرت کرد
جایی که میرفت،تمام چیزای های ادم گونه ممنوع بود

تصمیمش شاید حماقت محض بودوجز مرگ عاقبت دیگری نداشت ولی حاضربود اینکار رابرای او کند
برای خودش نیز عجیب بود،اولین باربود برای نجات جون کسی همچین ریسک بزرگی میکرد اما او هرکسی نبود او اریکا بود کسی که عقلو دلش را ربودهه بود
ازاتاق بیرون امد باقدم های بلندبه سمت درخروجی عمارت رفت
ویدا دلواپس پشت سرش روانه شد
_ارسلانن،وایسا کجا داری میری

ارسلان به سمت دخترمهربونی که سالها، برایش خواهری کرده بود،برگشت
_اگه اتفاقی برام افتاد،هوای بچه هارو داشته باش تونبودم اینجا رو به تومیسپارم
*ویدا با بغض نگاهش کرد
_اخه نامرد چطور دلت میاد ولم کنی
_هیش نگران نباش سگ جون ترازاین حرفام بعدم مثل اینکه یادت رفته من آلفام حالاحالاهاچیزیم نمیشه نترس
_چطور نگران نباشم،این چندروز یه لقمه ام دهنت نزاشتی یه باربیشترشکار نرفتی،من جزتوکیودارم ارسلان تو نباشی من چیکارکنم

ارسلان بامحبت پیشانی خواهرش رابوسید
_خدافظ
***
ثانیه ای بعد ویدا باجای خالی برادرش روبه روشد
بغضش باصدای بلندی ترکید
حتی نمیدانست ارسلان کجارفته

رمان طلسم خون100

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/12/24 08:51 ·

بانگاش دورواطراف را کاوید،باندیدن ردی ازاو،ناامیدروی زمین فرود امد
بغض بدی درون گلویش لونه کرده بود
حتی دیگر غرور مردانه اش برایش اهمیتی نداشت
قطره ای اشکی از چشمش فرود امد،طلسم چندین ساله شکست
بعداز مرگ پدرومادرش،چشمه ی اشکش خشک شده بود
ولی اکنون دوبارهه ان حس عذاب آور را تجربه میکرد
حتی نمیخواست به این فکرکندکه دخترکوچکش را ازدست دادهه

اولین باربوداین چنین دل باخته بود،چقدر دردناک بودکه دراین موقعیت این را اعتراف میکرد.
سرش را روبه آسمان بلندکرد
باصدای بلندی فریاد زد
_اریــــــکــــــااااااا

******
باصورتی سرخ شدهه یقه ی لباس شاهین راچنگ زد

_چه زری زدی الان،یعنی چی پیداش نکردی،بگرد ببین کارکدوم حرومیه مادرجندهه اس تا خارشو جلوچشش بگام

شاهین دستانش را روی شانه ی ارسلانی که بیشترازبرادرخود دوسش داشت گذاشت
_ارسلان داداشم اروم باش یه هفته اس داریم میگردیم نیست اب شدهه رفته توزمین،اصلا شایدفرارکردهه توکه مطمعن نیستی کسی دزدیدتش

_ببین منوبلبل زبونی نکن برا من،اریکا فرار نکردهه، اگه کردهه اون شال خونی لعنتی چی میگه پس

_یه درصدفکرکن احتمال بدهه شایدبببین میگم شاید،فرارکردهه رفته تهران یا رفته پیش اریاخان ماکه هنوز چیزی نمیدونیم

بااعصبانیت شاهین را رهاکرد
_گیرم فرار کردهه کجا رفته،میگی رفته پیش آریای دیوث،خب بگرد پیداش کن لاشی پیداش کن ببینیم اون کوصکش ازش خبردارهه یانه
_باشه میگردم،تاالانم بیکارنموندم به همه سپردم،بچه هام کلافه وخسته ان یه هفته اس دارن همجارو زیرو رومیکنن ولی خبری نیست که نیست،حامد تا تهرانم رفته ولی کسی خبری از اریکا ندارهه

صورتش راچنگ زدوباصدای گرفته ای نالید
_خودم پیداش میکنم،ازشما ابی گرم نمیشه

*بی توجه به ویداو شاهینی که نگرانش بودند به سمت اتاقش راهی شد