رمان طلسم خون9

_برو بابافکرمیکنی من بچم
برگشتم برم که دستموازپشت کشید
_خانم ارباب بفهمن این سمت اومدین هم برای شمابدمیشه هم من پس لطفابامن بیاییدبریم خونه
*پوفی کشیدم کلافه همراهش به خونه برگشتم
*******
داشتم لباساموعوض میکردم که تقی به دراتاقم خورد
_بله
_منم مادرلباساتوعوض کردی بیاپایین اقااومدهه
_باشه شمابرومنم میام
سریع لباسموعوض کردمورفتم توهال
بابا بادیدنم برعکس همیشه اخمی کردوجدی گفت
_بشین
کناربی بی نشستموباتعجب پرسیدم
_چیزی شده؟!
باباکلافه نفسشوبیرون داد
_اریکابابامگه بی بی بهت اخطارندادقبل ازاینکه جایی بری اول بایدبامامشورت کنی
_من گیج شدم منکه جایی نرفتم یه راست اومدم خونه
بابا بانگاه تنگ شده گفت
_حمیدگفت میخواستی بری توجنگل درسته؟
فوشی تودلم به اون مردک دهن لق دادموبالکنت گفتم
_خب...راستش...
_ارعععههه یانه
ازصدای بلندش جاخوردم
_بله
دستی به پیشونیش کشید
_من به توچی بگم اریکامگه توبچه ای اون همه تابلوی هشداروخطرندیدی،ادم عقلتوازدست دادی؟!
بی بی واسطه شد دستموتودستش گرفت
_اقافکرکنم متوجه شد دیگه
_تودخالت نکن بی بی،عقلشوازدست داده این دختر ادم عاقل مگه همچین کاری میکنه تابلوهارودیده فهمیده اون جنگل خطرمرگ دارهه وبازم میخواسته برهه توش
بغض مثل خوره به گلوم چسبیده بود باصدایی که ازته چاه میومد ببخشیدی زمزمه کردموبه طرف اتاقم دویدم حتی به صدازدن بی بی هم توجه نکردم
خودموپرت کردم روتختوبغضم باصدای بلندی شکست
_مگه چیکارکرده بودم اینجوری باهام حرف زدمنکه حتی پامم تواونجانزاشتم
نمیدونم چقدگریه کردم وباخودم جنگ اعصاب داشتم که بالاخره ازشدت سوزش چشمم خوابم برد
*******************
بین درختاتوتاریکی قدم برمیداشتم هواسردبودولی انگارهیچ سرمایی حس نمیکردم
صدای زوزه ی گرگ نزدیکونزدیک ترمیشدجوری که انگارچندقدم دیگه برمیداشتم بهش میرسیدم
صدایی ازلای بوته هابه گوشم خورد
سرجام وایستادم که گرگ خاکستری رنگی به سمتم پرید
باترس جیغ بلندی کشیدموازخواب پریدم
نفس نفس زنون به تاج تخت تکیه دادمودستموروقلبم گذاشتم
باکمی دقت به دوروبرم متوجه ی تاریکی اتاق شدم
پارچ ابو برداشتموسرکشیدم
یکم اروم شده بودم، اون گرگ دیگه چی بود مطمعنم چیزی که دیدم خیلی فراترازگرگ بود
باتکون خوردن پرده توسط بادحواسم معطوف پنجرهه شد،ازجام بلندشدموبه سمتش رفتم
باتعجب پرده روکنارزدم یادمه قبل خواب پنجره روبسته بودم
بایاداوری حرفای باباخواب ازسرم پریدو دوباره غم تودلم نشست
خیره به باغچه ی توحیاط اروم اهنگیوزیرلب زمزمه کردم
توحالوهوای خودم بودم که صدای زوزه ی گرگی نگاهموبه قسمتی تاریک حیاط کشوندبادیدن دوجفت چشم سرخ
هینی کشیدموباترس قدمی به عقب برداشتموسریع پنجره ذوبستم
اون دیگه چی بودحتماتوهم زدم ارعه،احتمالا بخاطراون خواب بیخودبود،نمیخواستم چیزی به بابااینابگم چون مسلما دوبارهه قاطی میکردوبیشتر حساس میشد پس به تختم برگشتموسعی کردم دوباره بخوابم