رمان طلسم خون99

Fati.A Fati.A Fati.A · 15 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

~دانای کل~

مردانه بارفیق چندساله اش،دست داد،
بادورشدن هاکان،بانگاه نافذش اورا بدرقه کرد

افراد هاکان ،باکمی فاصله منتظر برگشت آلفایشان بودند
ارسلان سری  برایشان تکان دادوبه سمت کلبه حرکت کرد.
دلش برای اذیت کردن دخترک چموشش، تنگ شده بود.
ازاینکه درهرشرایطی به او فکرمیکرد،آزرده خاطربودودائم با دلوعقلش درجنگ بود.
درکلبه رابازکرد
_اریکابجنب باید راه بیوافتیم

سکوت عجیبی کلبه را فراگرفته بود
بااخمای درهم برای دومین بارصدایش زدولی باز جوابی دریافت نکرد
باقدم های بلندبه سمت سرویس رفت
در راباعجله بازکرد،بافضای تاریکوخالی مواجه شد،دلشورهه ی بدی در دلش نشست
فکرهای منفی به یک بارهه به سرش هجوم اورد
دقایقی کلبه ی کوچک را جستجوکرد
ولی خبری از اریکانبود
باشتاب ازکلبه خارج شد،باصدای بلند درحالی که دور خود میچرخید
دخترکش راصدا زد،دخترکی که مدت هابود اورا متعلق به خودش میدانست
_اریــــــکــــــااااااااا
_کجایییی
_گاییدمت،بهت گفتم از اون خراب شدهه بیرون نیا،د کجایی لعنتی
*درحالی که موهایش را چنگ میزد،دستی به صورتش کشید
رایحه ی اشنایی ،مشامش را تیزکرد
بانهایت سرعت به سمت درختان چنار،گام برداشت
همجا درتاریکی مطلق به سرمیبرد،اماهیچیزازچشمان تیزبینش دور نمیماند
کمی جلوتر رفت،پارچه ای ازدور دید،باقدم های سست شدهه به سمت پارچه رفت
بارسیدن بهش ،روی زمین خم شد
بادیدن شال اریکاولکه های خون روی شال،باچشمان گرد شدهه از وحشت به شال خیرهه شد
برای اولین باربود این چنین میترسید
حتی زمانی که درون غاروجسم خرس زندانی میشد،اینگونه نترسیدهه بود