رمان طلسم خون101

Fati.A Fati.A Fati.A · 15 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

لباسش را باتیشرتوشلوار جین عوض کرد
گوشی اش را رو تخت پرت کرد
جایی که میرفت،تمام چیزای های ادم گونه ممنوع بود

تصمیمش شاید حماقت محض بودوجز مرگ عاقبت دیگری نداشت ولی حاضربود اینکار رابرای او کند
برای خودش نیز عجیب بود،اولین باربود برای نجات جون کسی همچین ریسک بزرگی میکرد اما او هرکسی نبود او اریکا بود کسی که عقلو دلش را ربودهه بود
ازاتاق بیرون امد باقدم های بلندبه سمت درخروجی عمارت رفت
ویدا دلواپس پشت سرش روانه شد
_ارسلانن،وایسا کجا داری میری

ارسلان به سمت دخترمهربونی که سالها، برایش خواهری کرده بود،برگشت
_اگه اتفاقی برام افتاد،هوای بچه هارو داشته باش تونبودم اینجا رو به تومیسپارم
*ویدا با بغض نگاهش کرد
_اخه نامرد چطور دلت میاد ولم کنی
_هیش نگران نباش سگ جون ترازاین حرفام بعدم مثل اینکه یادت رفته من آلفام حالاحالاهاچیزیم نمیشه نترس
_چطور نگران نباشم،این چندروز یه لقمه ام دهنت نزاشتی یه باربیشترشکار نرفتی،من جزتوکیودارم ارسلان تو نباشی من چیکارکنم

ارسلان بامحبت پیشانی خواهرش رابوسید
_خدافظ
***
ثانیه ای بعد ویدا باجای خالی برادرش روبه روشد
بغضش باصدای بلندی ترکید
حتی نمیدانست ارسلان کجارفته