رمان طلسم خون102

Fati.A Fati.A Fati.A · 7 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

شب هنگام به دل  جنگل دارک،رفت
جنگلی که کسی جرعت ورود به ان رانداشت
برای اولین باربود به اینجا می امدقوانین لعنتی وصاحب این جنگل مخوف،به کسی اجازهه ی ورود نمیداد
هنوز چندقدمی داخل نگذاشته بودکه زمزمه ها شروع شد
اگه ادم معمولی بود،بی شک تاالان توسط ارواح کشته شدهه بود
ولی ارواح جرعت نزدیک شدن به اورا نداشتند
تنها بازمزمه اشان ارسلان را آزار میدادند
_منوباخودت میبری
_هی کجامیخوای بری
_باهات بیام
_توهمون پسره ی شوم نیستی
_چرا خودشه همون که طلسم شدهه

*چشمانش را محکم بست تاحرفی نزند
خوب میدانست اگر جوابشان رامیداد دیگر دست برنمیداشتند
بی اهمیت به زمزمه ها به راهش ادامه داد
اواسط جنگل باغرش بلندی شیفت داد
گرگ غول پیکر خاکستری ازوجودش بیرون امد
نگاهش را معطوف به هدفش کرد
باسرعت غیرقابل باوری شروع به دویدن کرد
تصویر اریکا،ثانیه ای ازجلوی چشمانش دورنمیشد
عزمش راجمع کرد،سرعتش رابیشترکرد
نمیدانست چقدر دویدهه زمانی به خودش امدکه به قعر جنگل رسیده بود
ایستاد،نفسی عمیق کشیدو دوبارهه شیفت داد