رمان طلسم خون105

Fati.A Fati.A Fati.A · 8 ساعت پیش · خواندن 2 دقیقه

ارسلان باتمسخرنگاهش کرد
دهن باز کرد حرفی بزندکه لاویا زودتر از او به حرف امد

_حالاکه شرط اولموقبول نکردی،شرط دومم گرگته،میخوام گرگتو ازتنت بیرون بکشم،درقبالش کمکت میکنم

ارسلان عقل ازسرش پرید این زن لعنتی چی ازجونش میخواست
باخشم فریادزد
_خفه اشو جندهه،به توی پاپتی نه جسممو میدم نه گرگمو
*به عقب برگشت تا هرچه زودتر ازآن جنگل نحس دورشودکه
صدای لاویا خط رواعصاب داغونش کشید
_انتخاب باخودته میتونی بری،ولی مطمعن باش کسی غیرازمن نمیتونه کمکت کنه

ارسلان سرجایش ایستاد،باتموم بدبختی حق بااو بود
به ناچار دوبارهه به سمت زن برگشت
لاویا بالبخندپیروزی تماشایش میکرد
_گرگمومیدم بشرط اینکه دراختیار کسی نزاریش حتی خودت

زن سری تکان دادوبه سمتش قدم برداشت
دستانش را برروی سینه ی همانند سنگ مرد گذاشت
چشمانش را بست
_بیابیرون
دقایق طولانی زن درحال تمرکز بود
ارسلان ازشدت دردو خشم به خودمیپیچید
گویی روحش درحال جداشدن ازبدنش بود
عرق تن دردمندش راخیس خیس کردهه بود
زن ازعمد خودرابه او چسباندهه بود
واز این فرصت برای مالیدن سینه های بدون پوشش به بالاتنه ی لخت ارسلان نهایت استفاده رامیکرد
بابیرون امدن گرگ ازبدنش،فریادبلندی ازدرد کشید
با برداشته شدن دست زن،ارسلان روی زمین فرود امد
نگاه بی حالش را به گوشه ای دوخت
روح گرگش را دید
گرگ خاکستری زوزه ای کشیدوبانگاه کوتاهی به چشمان غمگین صاحبش،قطره ی اشکی ازچشمانش ریخت گویی درحال وداع بود
با محوشدن تصویرگرگ،ارسلان مشتش را بر روی زمین کوبید
زن اولین باربود از دیدن درد یک نفر این چنین عذاب میکشید
دستش را جلوبردوارسلان را ازروی زمین بلندکرد
ارسلان باخشم دستش را پس زد
_حالا نوبت توعه بگوکجاست
زن چشمانش رابست،خوب میدانست این مرد تنهابرای نجات جفتش امده بود
باورود به ذهن مرد،چهره ی جفتش رادید
به راحتی توانست اوراپیداکند
نشانی را باچشمان بسته گفت
ارسلان به فکرفرو رفت
شک نداشت جایی که این زن نشانیش را داده نشانی یکی از اعضای محفل است
تنها اعضای محفل انجا سکونت میکردند
باخشمی زیاد،از زن فاصله گرفت
هنوز قدرتش را ازدست ندادهه بود،تنها دیگرنمیتوانست شیفت دهد
سعی کرد دیگر به گرگش فکرنکند،فعلاتاوقتی که دخترکش راپیداکند
فریادی زدوشروع به دویدن کرد