رمان طلسم خون110

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/9 11:40 · خواندن 1 دقیقه

دوروز از دزدیده شدنم گذشته بود،درودیوار درحال خفه کردنم بودن،مثل پرنده ای بودم که ازاین قفس به اون قفس منتقلش میکردن،هربارم یه صاحب جدید داشتم

تواین دوروز بزور وتهدیداون تیمورکثافت دولقمه غذا دهنم گذاشته بودم که همونم بالامیاوردم
مگه دل لعنتیم میتونست قبول کنه دوتامردی که بیشترازجونم دوسشون دارم بلایی سرشون نیومده باشه
مگه میتونستم بی خبرازپدرموبی خبراز کسی که به تازگی عشقش تودلم جونه زده بود،چیزی بخورم
هرچی میخوردم توگلوم سنگ میشد
حس میکردم انقدگریه کردم چشام کم سوشده
تواین دوروز فقط دوبار اون مرد منحوس رودیده بودم وبس
طبق عادت ازفرت بیچارگی روزمین سردنشستم تکیه دادم به دیوار
زانوهاموبغل کردم
قطره ی اشک سمجی ازچشمم چکید
یعنی الان حالش چطورهه
یعنی رفته سراغ بابام یانه دارهه دنبالم میگردهه
اروم هق زدم
باتموم کارایی که باهام کردهه بود،جونم براش میرفت
صدای اروم صنم که لحظه لحظه اوج میگرفت رو به وضوح میشنیدم
سرموبلندکردم ،باکنجکاوی خیلی اروم ازجام بلندشدم
گوشموبه درچسبوندم

_لعنت بهت تیمورلعنت بهت،من برات چی بودم یه نوچه که گوش به فرامان توعه بی همچیزهه یا پرستاربچه ی حرومیت که عمرموبه پاش ریختم
_ببرصداتوچی میخوای بشنوی صنم هاچی میخوای بشنوی یه مشت دروغ تااروم بگیری
*کنجکاوترگوشموبه درفشاردادم راجب چی بحث میکردن
تیمورپوف بلندی کشیدوارومترادامه داد
_خودت خواستی کسی مجبورت نکرد صنم بانو،الانم دیرنشدهه میتونی بری

صدای قهقه ی جنون امیز صنم توخونه اکوشد
_برم به همین راحتی،هه کورخوندی ،من اگه قرارباشه از زندگیت برم همنجور که زندگیتودرست کردم همونجورم نابودش میکنم