رمان طلسم خون111

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/9 11:44 · خواندن 1 دقیقه

لحن تمسخرامیزتیمورمنوبه یادمردی که این روزاتموم فکروذکرم شدهه بودانداخت
_مثلا میخوای چیکارکنی،اصلاچه غلطی میتونی بکنی زن

باصدای صنم ناخداگاه گوشام تیزشد
_مثلا برم تموم مدارکی که ازت دارموبه اعضای محفل بدم یانه برم حقیقتوبزارم کف دست اریا،هوم نظرت چیه اریا اگه بفهمه یه عمربادخترحرومزاده ی خودت تهدیدش میکردی تا کثافتکاریتوجلوببری چه واکنشی نشون میدهه ،بازم برای نجات جون بچه ی دشمنش که بی چشم داشت بزرگش کردهه،
دستورای جنبعالی رو انجام میدهه

صدایی ازکسی نیومد،حقیقت مثل سیلی به صورتم زدهه شد
بابهت روزمین فرود اومدم،قلبم انگارایستادهه بود،اسباب اتاق به طرزبدی بهم دهن کجی میکردن،حقیقتی که نمیخواستم ثانیه ای باورش کنم رو مثل پتک به سرم میکوبیدن
حتی صدای فریادتیمورمنو واداربه بلندشدن نکرد
_خفه شوزن،ببنداون دهنتو،فکرمیکنی اریا وقتی بفهمه کسی که به خونش راه دادهه کسی که امین و مورد اعتمادشه،بی بی صنمش
تویی،تویی که یه عمربازیش دادی هم اونوهم به قول خودت دخترحرومی منو
بنظرت اون دختریااریا بازم توروت نگاه میکنن،اریا وقتی بفهمه دایه اش به دست تو تواب خفه شدهه،بفهمه تودایه اش نبودی بلکه زن صیغه ایوجاسوس دشمن خونیش بودی بنظرت زندت میزارهه؟

*یه لحظه به گوشام  شک کردم،تموم باورم به همچیزازبین رفت
باناباوری سرموبه طرفین تکون میدادم
دستاموروگوشام گذاشتم تانشنوم نمیخواستم دیگه چیزی بشنوم
دروغ بود،دروغ محض بود،اریا بابای من بود،بی بی،بی بی صنمم توتهران بوداون لعنتیادروغ میگفتن ارعه دروغ میگفتن
ناخواسته میلرزیدم تنم ازسرمانه بلکه ازاین حجم از شوک میلرزید
حتی صورت خیس ازاشکم وتاری دیدم باعث نشد
ازجام بلندنشم
باقدم های سست به سمت اینه ومیزارایش رفتم
توقاب اینه دختری رنگ پریده باچشمای بیفروغوسرخ ، میدیدم که دیگه باوری به هیچکس نداشت
نه به پدری که سالها بهش دروغ گفته بود نه به پیرزنی که ادعامیکرد مادربزرگشه 
به هیچکس باورنداشت