رمان طلسم خون113

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/10 10:37 · خواندن 1 دقیقه

همجاتاریک بود
درختامانع ازراه رفتنم میشدن
شاخوبرگارو پس زدم
بایدپیداشون میکردم
_باباااا
_ارسلاننن
_صدامومیشنوید

کسی پشت سرم قرارگرفت
باترس برگشتم عقب

_من اینجام عزیزم، بیاپیشم

بابا بود،تقریبا به سمتش پروازکردم
محکم دراغوشم گرفت
_بابایی،من یه خواب بد دیدم،دیدم دزدیدنم،بهم گفتن توبابام نیستی،خیلی ترسیدم

صدایی ازبابادرنیومد،سرموبلندکردم که باصورت شیطانی تیمور روبه روشدم
باوحشت پسش زدم
_ت...تو..
_برگردبغل بابازودباش

ترسیدهه قدمی به عقب برداشتم
_نهه

*باصدای جیغ خودم ازخواب پریدم،نفس نفس زنون توجام نیم خیزشدم
_اروم باش عزیزم،خواب بود،چیزی نیست،بخاطر معجون درخت سرو عه

گیج به زنی که بشدت برام اشنامیزد برگشتم
هرچی به مغذم فشارمیاوردم چیزی یادم نمیومد
حتی خوابی که دست کمی ازکابوس نداشت رو به یادنمیاوردم
دست زن رو صورت خیس ازعرقم نشست
_اروم باش،یکی دوساعت دیگه همچیزیادت میاد،استراحت کن تابرات غذابیارم