رمان طلسم خون117

~اریکـــــــا~
دلم بدجورشورمیزد
قلبم بی قرار بود
نمیدونستم علت این همه نگرانی یهویی چیه
انگارکسی قلبموتودستش گرفته بودفشارش میداد
لحظه ای پوست گردنم،دقیقارو نشانم سوخت
ناله ای ازدرد کردم
انگار روی اون قسمت تتو شدهه،اب جوش ریخته بودن
باسردرگمی دستموروش گذاشتم
اخرین باروقتی ارسلانواریک مبارزه میکردن،این جوری شدم
لعنتی
حتی نمیخواستم یه درصد احتمال بدم بلایی سرارسلان اومدهه باشه
تواتاق قدم رو گرفته بودم
خدایا خودت حواست بهش باشه من یکی که هیچ غلطی نمیتونم بکنم
اشکاموباشدت پس زدم،نه اینجوری نمیشد بایدیه کاری میکردم
به طرف درپاتندکردم
دستموبلندکردموضربه ی محکمی روش کوبیدم
_هی این در وامونده رو بازکنین
پشت سرهم دستگیره رو بالاپایین میکردمو باتموم زورم به درضربه میزدم
_مگه کرین،میگم این دروامومدهه رو بازکنین
_کمککککک
_کسی اینجانیستتت،هیییی
صدام به قدری بلندبودکه به گوش اون لعنتیابرسه
باچرخیدن کلید تودر قدمی به عقب برداشتم
همون مردک رنگ پریده باچشای سفیدوکله ی تاسش بود
درکمال تعجب بی حرف به سمتم اومد
_خیلی مشتاقی بیرون بیایی،خیلی خب بریم،آقا شخصا دستور دادببرمت،برات سوپرایزدارهه
لحن ترسناکومرموزش رعشه به بدنم انداخت
دلهره ام بیشترشد
تاخواستم دهن بازکنم حرفی بزنم
موچ دستم اسیر دستش شد
ازاتاق بیرون کشیده شدم