رمان طلسم خون118

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/11 09:25 · خواندن 1 دقیقه

راهیودرپیش گرفت ،منم دنبال خودش میکشید
اصلاذره ای برام زرقوبرق این عمارت کوفتی مهم نبود
تنها فکروذکرم ارسلان بود
نشونم هنوز میسوخت
دل شوره ام هرلحظه بیشترمیشد
ازراه روی باریکی عبورکرد
به دربزرگی رسید
مکث کرد
همچنان ساکت بودم تاببینم منوکجامیبرهه
تقه ای به درزد
_بیاتو

باشنیدن صدای نحس تیمور،صورتم ازنفرت جمع شد
مردک کچل درو بازکردو منو به داخل هل داد
_اقابامن امری ندارین

نگاهم به تیمورکه به میزبزرگوقهوه ای رنگی تکیه داده بودکشیده شد
باتکون دادن دستش اشارهه کرد،اون مردبیرون برهه

بارفتن اون ،استرسم به دلشوره ام اضافه شد

_خب دخترجون حالاکه انقدجفتک میندازی،بگوببینم چه مرگته چی میخوای

اخمی کردموباحرص نگاش کردم

_دست ازسربردار بزاربرم

نوچی کردوتکیه اشوازرومیزبرداشت
درحالی که دورم میچرخیدبالحن تمسخرامیزی گفت
_کجابااین عجله بودیم درخدمتتون

بانفرت دادزدم
_خفه شو عوضی،به توام میگن پدر،هه عوقم میگیرهه ازاین کلمه وقتی فکرشومیکنم،ازکثافتی مثل تو به وجود اومدم