رمان طلسم خون123

*ازاینکه باباعلاوه برمن جون ارسلانم براش مهم بود،کورسوی امیدی تودلم روشن شد،سعی کردم لبخندمو پنهان کنموسوالای بعدیموبپرسم
باشیطنت لب زدم
_اون پسره ی احمق داداشته مثلا
*اخمی کرد
_شنیدم چی گفتی
_منم گفتم بشنوی خب،بیخیال نگفتی چراصنم همچین کاری کرد،چرا تیمور رو لوداد؟!
شونه ای بالاانداخت
_احتمالا از اینکه یه غلام حلقه بگوش باشه خسته شده بود،بعدم وقتی حقیقتوبهم گفت،کلی خواهش کرد تورونجات بدم،میتونم حدس بزنم علاقه ی زیادی بهت داشته
پوزخندتلخی کنج لبم نقش بست،چه فایدهه وقتی یه عمربازیم داد،زمانیم که پشیمون شد،به دست تیمور کشته شد
هنوزم بایاداوری اون روزکذایی ازترس شباکابوس میبینم
من تواون روز نحس تنهاهمدمم تنها رفیقموازدست دادم،ویدارو ازدست دادم
کسی که توسخت ترین شرایط کنارم بودوبی چشم داشت بهم محبت کرد،هنوزم خودمونبخشیدم اون جونشوبرای من لعنتی ازدست داد
بازم بایاداوری اون اتفاق ،بیشتروبیشترحالم از اون تیمور بی وجود بهم خورد،بااینکه به بدترین شکل به دست شاهینوافرادگله کشته شدولی هنوزم هیچکس نبخشیده بودش
مرگ مجازات خیلی ناچیزی بود درمقابل کارای اون مردک
ازخودم بیزاربودم که همچین حیوونی پدرم بودهه
کسی که تمام مدت ازمن به عنوان یه مهره برای جلوبردن نقشه هاش استفاده کرد بدون اینکه روحمون باخبربشه،بابابهم گفت که وقتی یک ماهم بودهه، تیمورمنوجلوی خونه ی بابا اریامیزارهه،باباهم بااومدن من به زندگیش به طرزبدی بهم وابسته میشه جوری که کلافراموش میکنه من دختر واقعیش نیستم
تیمورم ازاین مسئله استفاده میکنه و شروع به تهدید جونم میکنه باباکه اون تهدیدارو جدی نمی گرفته راحت ازبغل این تهدیدا ردمیشه تااینکه تیمور یه شب بی هوا منومیدزدهه واینبار بابا جدی جدی میترسه و تن به خواسته ی اون اشغال میدهه
همه حتی ارسلانی که دوهفته بود ازحالت کماخارج شدهه بود ازگذشته خبردارشدن
ولی کدورتوکینه ی باباو ارسلان هنوزم هنوزهه پاربرجاست.
بابا اجازهه نمیداد حتی به دیدن ارسلان برم به دیدن کسی که میدونستم دیگه عشقش برام ممنوع نیست
کسی که جونم به جونش بندبود
شبهاازفرت گریه ودلتنگی بزور میخوابیدم،هرشب باکابوس مرگش باجیغو وحشت ازخواب میپریدم،اصلا به چه دلیل میرفتم،منواون هیچ نسبتی جزاینکه اون عموی ناتنیمه، نداریم.
تنهاهمدم شب های وحشتناکم قرصای ارامبخشو اغوش بابابود.
_من دارم میرم مواظب خودت باشیابابا
_اریکااا،باتوام دخترم
*باصدای بابا ازعالم فکروخیال بیرون اومدم گیج نگاش کردم
_جانم چیزی گفتین؟
_خانموباش کجاسیرمیکنی دوساعته دارم صدات میزنم،گفتم من دارم میرم محفل،قرارهه بجای تیمور کسیو جاش بنشونن،تامن میام حواست به خودت باشه
_باشه توام مواظب خودت باش
*سری تکون دادوبابوسیدن پیشونیم از اتاق خارج شد
دوبارهه من موندمو یه عمارت در ندشتویه حمید بدعنق که مثل عجل ملق نمیزاشت قدم ازقدم بردارم