رمان طلسم خون127

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/14 11:16 · خواندن 1 دقیقه

_می..میخواستم...تسلیت بگم
*ازیاداوری مرگ ناعادلانه ی ویدا،قطره ی اشکی بی اراده ازچشمم چکید
اما جوابم پوزخند صدا دار ارسلان بود
باحرص اشکاری چونه امورهاکرد
پشتشوبهم کرد
_تسلیتتو گفتی میتونی بری
ناباور نگاش کردم انگارکه منومیدید،ازسردی لحنورفتارش، قلبم درد گرفت
باچشای بارونی از روتخت بلندشدموبه سمتش رفتم
عصبی بازوشوگرفتموبرش گردوندم سمت خودم
بادیدن چشای سرخواخمای درهمش کوپ کردم،ولی نباید کم میاوردم
_میشه دلیل این رفتارتو بدونم؟

درکمال تعجب لباش به خندهه بازشدوباصدای بلندی زد زیرخندهه
گیجوترسیده به اونکه دیوانه وار قهقه میزد خیرهه شدم
این خنده ها نرمال نبود
عصبی بود،جنون توش موج میزد
بعداز لحظاتی خندشوخوردو بانگاه برزخی بهم خیرهه شد
_خری یاخودتی زدی به خری،هنوز نفهمیدی چه غلطی کردی،بخاطرتوبخاطرتوی جنده بخاطرتویی که توله ی حرومی تیمور بودی خواهرمن مرد،میفهمی یانه بازم بگم برات بخاطرتو زندگی من نابود شد،همچیموگرفتی از روزی که اومدی توزندگیم ،زندگیموگاییدی،همچیموازدست دادم،بازم بگم،حالااومدی که چی تسلیت بگی توبه گور بابای پوفیوست خندیدی دختره ی عوضی
*ازصدای بلندوخشمگینش نه بلکه ازتوهیناش لرزیدم ازحرفایی که بابی رحمی بارم کرد
صدای شکستن دلموشنیدم،دم نزدم
نمیخواستم روی زخمش نمک بپاشم
موهاشوچنگ زد
کلافه بود،عصبی بود،غمگین بود
حق داشت،من لعنتی ناخواسته زندگیشونابود کرده بودم
اشکاموپس زدم
_من...نمیدونستم..نمیخواستم..این..اینجوری..بشه...متاسفم

پوزخندصدا دارش بغض شد چسبید بیخ گلوم

_متاسفی 
سرموتکون دادم که دادزد
_متاسفی ارعه