رمان طلسم خون129

ناباور سرتکون دادم،این این نمیتوست واقعی باشه
من نمیتونستم انقدبرای اون نحس باشم
سرم ازشدت شوک تیرکشید
چرا تموم نمیشد
چراااا
سرموبین دستام گرفتم،باعجزنالیدم
_راهی..راهی هست برش گردونیم؟
_ارعه ولی میشه گفت یکم سخته
مشتاق نگاش کردم
_هرکاربتونم میکنم
*مردد نگام کرد
_فکرنکنم بتونی
_میتونم فقط بگوچیکاربابدبکنم
_ارسلان چندبارسعی کرد،پیداش کنه،حتی موفقم شدباکمک بهرام،اما چون طلسمش کامل نشکسته واون خرس لعنتی هنوز تو وجودش زنده اس،گرگش برنمیگردهه
سخت نبود درک حرفاش
میدونستم مقصود حرفش چیه
اون میخواست من پیش قدم شم برای شکستن طلسم
من ازخدام بود،من هنوزم جفتش بودم هنوزم دیوانه وار عاشقشم
ولی راضی کردن اون سخت تراز هرچیزیه
مطمعنم دلش نمیخوادحتی لمسم کنه چه برسه بخواد....
پوف چنگی به موهام زدم
نمیدونم چقد توفکربودم ،حتی متوجه رفتن شاهینم نشدم
زمانی به خودم اومدم که هوا تاریک شده بود
به پشت رو تخت درازکشیدم
خیره به سقف بودم که کسی وارد اتاق شد،قدم به قدم نزدیک شد
آباژورکنارتختوروشن کرد
بی فکرغرزدم
_خاموشش کن کورشدم شاهین
_مادمازل نمیخوان زحمتوکم کنن
*باشنیدن صدای جدی ارسلان سیخ توجام نشستم
لبخند کج کوله ای تحویلش دادم
ازتخت فاصله گرفتوتکیه داد به دیوار، دست به سینه نگام کرد
سرموبه معنی چیه تکون دادم که پوف کلافه ای کشیدوبی توجه به نگاه گیجم اینبارسمت کمد رفت
نمیدونم دنبال چی میگشت
چیزی شبیه به مانتو وشالی ازکمدبیرون کشیدوبه سمتم اومد
دهن بازکردم حرفی بزنم که اونارو روصورتم پرت کرد
_بپوش،میبرمت خونت
حرصی مانتورو ازروصورتم کنارزدم
_من همین الانشم توخونه امم
ابرویی بالاانداختوباتمسخرگفت
_یادم نمیاد سندخونمو بنامت زدهه باشم