رمان طلسم خون17

نفس نمیتونستم بکشمومطمئن بودم رنگم به کبودی میزد،دستوپامیزدم برای یکم اکسیژن،چشام داشت بسته میشدکه
ولم کرد، پخش زمین شدم،سرفه های پی درپیم باعث شدقطره اشکی ازگوشه ی چشمم بریزه،هواروباولع به درون ریه هام فرستادم
به اون جلادکه بالاسرتختش بودوبااخم بررسیش میکردچشم دوختم
_فاک،گندزدی به تختم لعنتی
بین حال خرابم لبخندبدجنسی رولبام نقش بستوباچندش گفتم
_وقتی یادم اومد..یه خرس چندش..لیسم زدهه..دست خودم نبودبافکربه رابطه...بایه حیوون کثیف... بالااوردم ..شرمنده
درکمال تعجب پوزخندصدا داری زدوگفت
_مونده تارابطه ی واقعی بایه حیوونوتجزبه کنی جفت عزیزم
اخمام ازوقاحتش رفت توهموبانفرت گفتم
_من جفت یاهیچ کوفت دیگه ی تونیستم عوضی
_ههع،خواهیم دید...
به دنباله ی حرفش در چوبیوبازکردوزدبیرون
دقایقی ازرفتن اون مردک نفرت انگیزمیگذشتومن همچنان ازپنجره به اون پیرزن موابی خیره بودم
خواستم ازکنارپنجرهه دورشم که اون عوضی باچندنفرازافرادش به سمت پیرزن اومدن
کنجکاونگاشون کردم
پیرزن بادیدن ارسلان،تن تن شروع به حرف زدن کرد
_ارباب ،بگذرازمن پیرزن خریت کردم نفهمی کردم توبگذر
بالگدی که خوردتوشکم زن هینی کشیدم قدمی عقب رفتم که ارسلان دادزد
_ببند دهنتوزنیکه ی خراب،اولا من ارباب هیچ خری نیستم
ضربه ی دیگه ای باپابه صورتش زد که زن خون بالااوورد
مکثی کردوادامه داد
_خاتون واقعافکرکردی باالتماس یاچاپلوسی ازجونت میگذرم پس خیلی خرفتی که همچین فکری کردی
زن دوبارهه شروع به التماس کرد
_اقامن گول خوردم خودتم خوب میدونی،اصلامنواگه بکشی کی میخوادطلسمتوازبین ببرهه...میدونم طلسمت کامل ازبین نرفته بوشوسنگینیشوحس میکنم... دختری که طلسمتوشکسته هنوزباکره اسوبرای تکمیل مراسم من بایدحتما...باشم
*ازهمین فاصله ام پوزخندرومخ اون عوضیومیتونستم ببینم
_نوچ نوچ نوچ...این ترفندات دیگه قدیمی شده،توکه انقداحمق نبودی خاتون..توانقدمشغول چاپلوسی واسه اون ارباب حرومزاده ات بودی که کلامنودست کم گرفتی
_من هرچیم بگم شماحرف منوباورنمیکنید اون بهم قول داداگه اینکاروکنم...منوبه جهان میرسونه
_میدونی جهان این همه سال برای من کارمیکرد،حتی به لطف اون الان اینجام
*زن باشنیدن حرفای ارسلان انگارجون دوبارهه گرفت،چون یهوگریه بلندی سردادوباشعف گفت
_ارسلان خواهش میکنم تورو روح خانم بزرگ قسم ات میدم بزارقبل مرگم یه بارببینمش
ارسلان فوش رکیکی دادوبه اون گرگای غول پیکرش اشارهه کرد
که همگی کنار رفتنوپیرمردی ازپشتشون بیرون اومد
بادیدنش سریع شناختمش همون پیرمردلعنتی بودکه بااون دست سنگینش زده بودزیرگوشم
پیرمردکه اسمش جهان بودجلورفتودرمقابل نگاه ناباوروپرازشوق پیرزن،یدونه خوابوندزیرگوشش
یعنی این پیری انگارکارش همین بود،میتونستم درداون پیرزن بدبختودرک کنم چون قبلاطعم سیلیشوچشیده بودم
پیرزن غمگین نگاش کردواسمشوزمزمه کردکه جهان بانفرت دادزد
_خفه شوزن محض رضای خدافقط خفه شو،چطور روت میشه بعداون همه همخوابگی بامردای محفلت،بازم اسم منوبیاری
پیرزن به گریه افتادکه جهان خنحری ازتوجیبش دراوردوقبل ازاینکه کسی جلوشوبخوادلگیرهه بایه حرکت فروکردتوقلب زن
وحشت زده جیغی کشیدم،نگاه چندنفربه سمت کلبه کشیده شدکه سریع دستمورودهنم گذاشتم
نگاه بی رحموتاریک ارسلانوازاین جام میتونستم ببینم
خون سیاه ازقلب زن فوارهه میزد
باصدای منحوس اون عوضی موبه تنم سیخ شد
_جنازه اشومحوکنین
اشارهه به گرگایی که احاطه اش کرده بودن کرد،تویه لحظه کل گله به سمت جنازه ی پیرزن حمله ورشدنوشروع به تیکه پارهه کردنش کردن
باوحشت چشاموبستم ازپنجرهه کنار رفتم
صداهایی که می شنیدم وحشتموبیشتروبیشترمیکرد
صداهایی مثل پاره شدن گوشت و شکستن استخون.
صدای غرش بلندگرگا با صدای جیغ بلندم یکی شد....