رمان طلسم خون21

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/24 17:02 · خواندن 2 دقیقه

_ار..یکا..
_جونم...من اینجام..پیشتم
*باکشیده شدن بازوم باباازتوبغلم دراومد
بانفرتوخشم به اون جانی که بازومومحکم توچنگش گرفته بودومنوبه عقب میکشید،خیره شدم
بادیدن چشام،نیشخندی زد
_جای جفتم پیش منه نه پیش دشمنم،همینجاوایساخوش ندارم  به اون حرومی بچسبی
دود ازکله ام بلندمیشد،باتمو نفرتم دستموبلندکردموزدم توگوشش
_توی عوضی میخوای به من بگی چیکارکنم چیکارنکنم 
سگ کی باشی
پشت دستی که تودهنم زد،چنان محکم بودکه پخش زمین شدم
شوکه نگاش کردم 
_اینوزدم تایادت نرهه بامن چجوری حرف بزنی
*بی توجه بهش به سمت باباخیزبرداشتم برم که چنان دادی زد
شک نداشتم کل روستا صداشوشنیده باشن
_بتمرگ سرجات،جم بخوری همینجاکارشویه سرهه میکنم
ازحرکت ایستادم
بابا بی جون سرفه کردونیم خیزشد
بادردنالید
_طرف حساب تومنم...هرکاری...بلایی میخوای..سرم بیار...بادخترم کاری نداشته باش
*باتموم شدن حرف باباچنان زد زیرخنده که علاوه بربابامنم ماتم برد
حالاشک نداشتم یه سادیسمی واقعیه
بریده بریده گفت
_نه..خوشم اومد..اخ..اریا...اخ..پیش خودت بااون مغذکوچیکت چی فکرکردی هوم؟!
باباکوتاه نیومدوبی توجه به نگاه ملتمس من اینبارباعجزگفت
_کاری..بادخترم..نداشته باش..میخوای بکشی میخوای زندانیم کنی
بکن ولی بزاردخترم برهه
*ارسلان باتفریح نگاش میکرد
_بکشمت که خوشبحالت میشه
_پس چیکارکنم...چی ازجونم میخوای..هرکاربگی میکنم..بزاراون برهه
بابغض دادزدم
_بس کن بابا،به این عوضی التماس نکن
*بابا اصلاانگارصدامونشنیدومنتظربه ارسلانی که باشرارت این نمایش زجراورو راه انداخته بود نگاه میکرد
باعجز اینباربه اون عوضی چشم دوختم
_بابامو ول کن،عوضش هرکاربگی میکنم
نگاه کنجکاوشوبهم دوختوبااون چشای سردوبی حسش بهم زل زد
_توجون بخواه جفت عزیزم
*فوشی نثارش کردموباخجالت به سمت بابابرگشتم
بادیدن چشای گردشده اش چشاموباشرم بستم
_تو..توالان چی گفتی؟!
ارسلان نیشخندی زدوبا حالت نمایشی زد روپیشونیش
_اخ دیدی چیشد،بلکل یادم رفت شمادوتارومعرفی کنم هرچندزیادم غریبه نیستید
مکثی کردومنوبایه حرکت ازجام بلندکرد
روبه باباکه ماتش برده بودادامه داد
-معرفی میکنم،جفتم اریکا ادیب
روبه من درحالی که به بابااشارهه میکردگفت
_داداشم آریا ادیب ،،،عه دیدی چیشداریارسماپدرزنم شدی،،دنیاخیلی کوچیکه نه مگه میشه یه ادم هم داداشت باشه هم دشمن خونیت باشه هم پدرزنت مگه داریم؟!هوم اریا نظرت چیه داداشی
بهت زدهه درحالی که هنوز درگیراون حرف مسخره ی ارسلان راجب رابطه اش با بابابودم به حرفاشون گوش سپردم
بابا ناباورسرشو به چپوراست تکون داد
_نه..دراین حدم نیس،هرچقدم ازم بیزارباشی اینکارونمیکنی میدونم
پس تمومش کن این اراجیفتونادون