رمان طلسم خون221

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/8 11:15 · خواندن 1 دقیقه

نشستم رو مبل بزرگی که سفره ی عقد زیبایی جلوش پهن شده بود
پوزخندی تلخی زدم
بابا هیچی کم نزاشته بود برای این ازدواج اجباریومضحک
ماروین کنارم رومبل جاگرفت که نامحسوس ازش فاصله گرفتمو گوشه ی مبل جمع شدم
صدای پوف کلافه اشوشنیدم بعدش صدای حال بهم زنشو
_تامیتونی بتازون،ببینم بعدعقد چه غلطی میخوای کنی

_ترجیح میدم با کثافتی مثل تو دهن به دهن نشم

نیشخند شیطانی زدوبالحن چندشی گفت
_دیروز که دهن به دهنم شدی،اومم هنوز طعم لبای سرخو خون شیرینت زیر زبونمه،نگفته بودی انقد خوش طعمی

ازانزجار صورتم جمع شد
حتی یاداوری اتفاقات دیروز حالمو بهم میزد،چه برسه به اینکه این عوضی  اینجوری با آبوتاب راجبش حرف میزد
بی ارادهه عقی زدم که صدای خنده اش خط انداخت رو اعصاب نداشته ام

*****
بابا با لبخندپهنی جلو اومد
_عاقد اومد اماده باشین

ماروین لبخندبزرگی تحویلش داد
_اماده ایم

بابانگاهی به من کرد که شاکی سرموبه معنای چیه تکون دادم که نفس کلافه ای کشیدوباتاسف سری برام تکون دادورفت
بعدازدقایقی همراه پیرمردی که دفتروشناسنامه های ماتودستش بود،به سمتمون اومدن
باورود عاقد اهنگو قطع کردنوجمع ساکت شد
مردوزناهایی که لباسای پرزرقوبرقی تنشون بود دورمون حلقه زدن
عاقد روصندلی نزدیک به من نشست
شروع کرد پرسیدن سوالاتی که بابا به تمومش تن تن جواب میداد
استرسودلهرهه امونموبریدهه بودو تنم ازشدت ترس میلرزید
میترسیدم از اتفاقاتی که قراربود بعدازاین بیوافته
 بعدازعقدباید خودموخلاص میکردم
دستوپاهام سرشده بود ازهیجانی که دلیلش وحشت ازمرگو ازدواج بامرد منفوری که ازش بیزاربودم ،بود
تودلم دعا دعا میکردم خدا برای یه بارم شدهه معجزهه کنه یه معجزه ی بزرگ که این عقد کذایی این عقد کوفتی سرنگیره و من دست به خودکشی نزنم
باشنیدن صدای عاقد دست ازجنگیدن با خودم برداشتم
_خب عروس دومادمون این دوتاجووننن دیگه