رمان طلسم خون232

Fati.A Fati.A Fati.A · 9 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

اخمی کردمو ناله کنان دستمو روپشونیم کشیدم
_ای چته،دردم گرفت،مگه من چیکارکردم

پوزخندی زدوسرتاپامو برانداز کرد
_نمیدونم میخوای شورتتو یه چک کن،شاید چیزی دستگیرت شد

به دنباله ی حرفش از روکاناپه بلندشدو درمقابل نگاه بهت زده ام ازپله ها بالارفت
این الان چی گفت
شورتمونگا کنم؟!
منظورش چی بود
خلی چیزیه این بشر
کنجکاو به اتاقم برگشتم تا ببینم راجب چی حرف میزنه
شلواروشورتموهمزمان کشیدم پایین
بادیدن شورتم ضربه ای به پیشونیم زدم
گندت بزنن اریکا چقد بی جنبه ای تو
لعنتی حتی متوجه این همه تحریک شدگیم،نشده بودم
احمقی احمق
چی فکر کردی باخودت
بعدازاون همه کاری که کردی میاد باهات سکس میکنه

درحالی که باحرص لباسامو عوض میکردم
به سمت تخت رفتمو پریدم روش

***
دوهفته بعد

طبق معمول بعداز شام زودترازهمه به اتاقم برگشتم
تواین چندروز رفتار ارسلان باهام بهترنشده بودکه هیچ بدترم شدهه بود
دائم خودمو گول میزدم که شاید بعداز بدنیا اومدن بچمون رابطه امون درست شه اما ،میدونستم همچین چیزی امکان ندارهه
حتی حاضرم قسم بخورم اگه بچه ای وجود نداشت،یه دیقه ام اینجا نگهم نمیداشت
تکیه دادم به تاج تختوزانوهامو بغل کردم
چقد دلتنگش بودم
چقد دلم هوای عطرتنواغوش گرمشوکرده بود
امااون حتی نگامم نمیکرد
تنها توجهش به بچمون بود
بچه ای که کم کم داشتم به وجودش حسادت میکردم
بغضموقورت دادمو جنین وار درازکشیدم

****

*دست بزرگو سیاهی رو دهنم نشستو صدای بمو ترسناکی زیرگوشم پیچید
_بچه رو بهم بدهه،زودباش دخترخوبی باش

کلمات نامفهومی ازدهنم خارج میشد 
تقلامیکردم تا ازبند دستای هیولای ترسناکی که میخواست پسرمو ازم بگیرهه بیرون بیام اما
هیولا محکم نگهم داشته بود
صدای گریه ی پسرکم توگوشم پیچید
_ماما..ماما

هیولا باشنیدن صدای کودک دوساله ام،ولم کردو به سمت صدا رفت
ازته دل جیغ زدم
_ارسسسس

****