رمان طلسم خون240

گوشه ی لباس بلندعروسمو گرفتموهمراه پری ازاتاق بیرون اومدیم
لبخندیه ثانیه ام ازلبام پاک نمیشد
تواین یه هفته همچیز تغییرکرده بود
اخلاق ارسلان خیلی خوب شدهه بود دائم بهم توجه میکردوهواموداشت
تواین چندروز اخیرم همش مشغول ترتیب دادن کارای عقدمون بود
باورم نمیشدامروز بالاخرهه باهم ازدواج میکنیم
مثل یه خواب شیرین بود
خوابی که قصد نداشتم به هیج وجه ازش بیدارشم
همش میترسیدم
یکی تکونم بدهه یا صدام کنه بیدارشم ببینم همش یه خواب بودهه
اما واقعیت داشت
من بالاخرهه به مردرویاهام رسیده بودم، مردی که یه زمانی ازش متنفربودم اما حالا ازعشقش میمردم.
بارسیدن به پله ها باکمک پری با طمانینه ازپله ها پایین اومدم
برخلاف انتظارم ارسلان پایین پله هامنتظرم نبود
لبخند ازرولبام ماسید
کجابودپس نکنه رفته بود
به پایین پله هارسیدم
باورودم صدای دستوجیغ حاضرین جمع بلندشد
امامن بانگرانی چشمم دورتادور سالن در گردش بودتا ارسلان روپیداکنم
باندیدنش بغض ناخواسته به گلوم چنگ زد
نکنه رفته بودیانه بدترازاون بلایی سرش اومده بود
بااین فکروحشت زدهه برگشتم سمت پری
_پری ارسلان کجاس...
بادیدن فرد مقابلم،جمله ام نصفه موند
خودش بود
لبخندبه آنی روصورت رنگ پریده ام،برگشت
_دنبال من میگشتی وروجک
بی توجه به نگاه خیره ی جمع پریدم توبغلشو دستامودور گردنش حلقه کردم
دستای گرمش دورکمرم حلقه شد
صدای سوتو دست بقیه ام باعث نشدازش جداشم
لرزون پرسیدم
_کجا..رفته بودی