رمان طلسم خون242

لبخندم اوج گرفت با لذت به گلای بنفشی که دورتادورمون رو پرکرده بودن نگاه کردم،خدای من همجاپرازاسطوخودوس بود
خیلی جلوترازما
جایی که گل ها تموم میشد
جایگاه عقد زیبایی که با گلای سفیدوچراغای ریز تزئین شده بود،به چشم میخورد،درحالی که جلومیرفتیم بادقت بیشتری نگاه کردم،هیچی کم نبود حتی صندلی مهموناهم به ترتیب وکمی بافاصله از سفره ی عقد چیده شده بود
به قشنگی یه رویا بودوحتی میشه گفت غروب افتاب این قشنگیو چندبرابرمیکرد
من حتی تصورشم نمیکردم همچین جایی بخوام ازدواج کنم
چشام ازخوشحالی پرشد
باتشکربه مردی که باجونودل دوسش داشتم خیرهه شدم
_اینجاخیلی خوشگله،مرسی عزیزمم
دستموبه سمت لباش هدایت کردو بوسه ای روش نشوند
_فدات خانم خوشگله،شب جبران میکنی
باشیطنت چشمکی بهش زدم
_صدالبته کیه که بدش بیاد
بلندخندید
انگارانتظارنداشت همچین جوابی بهش بدم
_ببینم وقتی جرخوردی مث پنگوئن راه رفتی بازم اینجوری زبون درازی میکنی یانه
_جوون بابا
بارسیدن به جایگاه عقد
هردو رو صندلیامون نشستیم
****
عاقدبرای سومین بارپرسید
_عروس خانم برای بارسوم میپرسم ایابه بنده وکالت میدهید شمارا به عقد دائم وهمیشگی اقای امیرارسلان ادیب دربیام،ایابنده وکیلم
نگاه خیسمودلخورم رو به بابا دوختم
بالبخندکوچیکی پلکی زد
_بااجازه ی بزرگترا وپدرم بله
صدای دستوجیغ مهمونا رفت هوا
ارسلان دست سردموبین دستش گرفتو جعبه ی کوچیکی گذاشت توش
باعشق به دریای چشاش خیره شدم که تورمو ازروصورتم کنارزد
بادیدن صورتم بدون تور لبخندش اوج گرفت
این لبخندجذابش بدجور دلمو زیرو رومیکرد
جعبه رو بازکردم،گردنبند ظریفی که انتهاش یه ستاره ی کوچیک بهش وصل بود،بادیدنش لبخندبزرگی اینبار مهمون صورت من شد،زیرلب گفتم
_مرسیی ولی نیازی نبود
_خیلیم بود
حرفی نزدم که عاقد از ارسلان پرسیدو همون اول بله رو داد
صدای تشویق جمع دوبارهه بلندشد
ارسلان دستمو بلندکردوحلقه ی تک نگینوظریفی رو دستم
کرد
اماخودش علاقه ای به حلقه نداشت پس منم زیاداصرارنکردم
حلقه بندازهه
برام همچیز جای تعجب داشت
حضور یهویی بابا
اینکه ارسلان با یه رشوه بزرگ تونسته بود یه تست DNAجعلی درست کنه تاثابت کنه باباپدرخونده امه وارسلان عموی واقعیم نیست، تونسته بود مجوز عقدمونوبگیرهه
هنوزم برام جای تعجب داشت که چرا DNAماتوازمایش معلوم نمیشه