رمان طلسم خون243

هنوزم ازحضور یهویی بابا توبهت بودم
باورم نمیشداومدهه
یااصلاباورنمیکردم ارسلان دعوتش کردهه باشه
بااون همه کاری که بابا باهاش کرده بود من به شخصه هنوز نبخشیده بودمش
ازجامون بلندشدیم
شاهین وپری اولین نفرایی بودن که به سمتمون اومدن
پری لپمو بوسید
_مبارک باشه ایشالا به پای هم شیرشین
چپ چپ نگاش کردم که کوتاه خندید
_خیلی خب پیرشین به پای هم ،نخورمنو
_مرسی پرروخانم
شاهین مردونه ارسلان رو دراغوش کشیدو اول به اون بعدبه من تبریک گفت
_اریکادیگه این رفیق منواذیت نکن،بنده خداکم نکشیدهه ازت جان جدت خوشبختش کن که اگه نکنی بامن طرفی
به لحن شوخش خندیدمو چشم بلندبالایی تحویلش دادم که ارسلان پس گردنی زد بهش که صدای آخو اوخش بلندشد
_باخانم من درست صحبت کن نفله
شاهین مث دخترا چشاشوبراش نازک کرد
_ایش اصلابه من چه،هی اریکا بزن دهنشو سرویس کن به این خوبی نیومدهه
ارسلان خیزبرداشت سمتش که پابه فرارگذاشت
منوپری قش کرده بودیم ازخنده
شاهین واقعا رفیق خوبی بودهم برای ارسلان هم برای من
باصدای موزیک لایتی،ارسلان دستشو به سمتم درازکرد
دستمو تودستش گذاشتموهمراهش به پیست رقص رفتیم
اروم شروع به رقصیدن کردیم،همون رقص معروف تانگو
خم شدوزیرگوشم اروم پچ زد
_همچین افتخاری نصیب هرکسی نمیشه ازش لذت ببر،توالان داری باارسلان ادیب میرقصی
باخنده ی حرص دراری نگاش کردم
_اونی که مفتخرهه تویی نه من،بعدم ارسلان ادیبی که ازش دم میزنی الان شوهرمنه گرفتی اقاهه
نیشخندی زد
_بله خانم موشه گرفتم
دقایقی نگاهمون بهم خیره بود لبخند ازلبام لحظه ای کنارنمیرفت
کی فکرشومیکرد تواین سن باعموی ناتنیم که از قضا یه گرگینه ی قالبه ،ازدواج کنم درحالی که بچه اش توشکممه
سرنوشت چیز عجیبیه
_مث اینکه بابات کارت دارهه