رمان طلسم خون24

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/24 17:13 · خواندن 2 دقیقه

زانوهاموتوبغلم گرفتم
۲ساعتی میشدبرگشته بودیم به کلبه ولی هنوز توشوک بودم،فکرم درگیر اتفاقاوحرفایی که بین باباوارسلان ردوبدل شد،بود.
باباچطورتونست این همه سال بهم دروغ بگه
چطورانقدراحت گفت تنهابرادرش توتصادف مردهه
این همه سال من عموداشتموازوجودش بیخبربودم
اون ارسلان عوضی چطورتونست بامن همچین کاری کنه بابرادرزاده ی خودش، درسته اون موقع ادم نبودولی به هرحال لمسم کردهه بود
ازیاداوری اون لحظات چندش لرزی کردم
هنوزباورم نمیشه اینکاروکرده باشم
پوفف من حتی باسهند(دوس پسرسابقم)یه باربیشترهمونبوسیده بودیم
کلادختربی بندوباری نبودموزیاد توفازسکس اینانبودم
همین منوگیج میکرد
_هلووو لیدی
هینی کشیدموازهپروت دراومدم
به اون ارسلان لعنتی که مثل جن بوداده جلوم ظاهرشده بودبااخم چشم دوختم
_کسی بهت یاد ندادهه قبل رفتن به اتاق کسی اول دربزنی
_یادم نمیاد سنداینجاروبنامت زدهه باشم
باحرص چشم غره ای بهش رفتموروموازش گرفتم
_بی شعوری کاریشم نمیشه کرد
درکمال پررویی بافاصله ی خیلی کمی ازمن، لم دادروتخت
_بابا باشعوررررر
ازش کمی فاصله گرفتم،همچنان به دیوارخیره بودم که دستشو جلوصورتم تکون داد
برگشتم سمتشوباخشم بهش نگاه کردم
اخمی کرد
_چته،گشنه اته بگم غذابیارن منونخور
_ههع،مگه سگای وحشیم قابل خوردنن؟!
چنان برزخی نگام کردکوپ کردم
سعی کردم ریلکس باشم،حرفی نزدم که بازومومحکم تودستش گرفتوخوابوندم روتخت،تابه خودم بیام روم خیمه زد
جیغی کشیدموباچشای گردشدهه نگاش کردم
_چته وحشییی
بانگاه به خون نشسته اش روصورتم غرید
_روی سگ منوبالانیاراریکا، باراخرتم باشه به من توهین میکنی
درغیراین صورت...
تموم شجاعتموجمع کردموباصدای لرزونی حرفشوتکرارکردم
_درغیراین صورتت؟؟
پوزخندی زدواینباردرست توگوشم زمزمه کرد
_درغیراین صورت عواقبش پای خودته

قلبم ازشدت ترس رو دورتندبودومدام خودشومحکم به سینه ام میکوبید
عقب نکشیدوسرشوبه سمت گردنم خم کرد، درست روترقوه ام نفسشوفوت کرد
بدنم ازبرخوردنفس داغش ،مور مورشد
روگردنم حساس بودمو واقعا الان تمرکزی نداشتم
همچنان ترسیده مثل طعمه ای که گیرشکارش افتادهه نگاش میکردم،امااون نگاهشوبه نبض گردنم دوخته بود
دستموروسینه اش گذاشتمو باتمو زورم به عقب هلش دادم
_برو...عقب..لعنتی
ذره ای عقب نرفت
اینبارنگاهشو به چشمام دوخت
بادیدن مردمک سرخ چشاش کوپ کردم
خبری ازتیله های ابی رنگش نبود
حس میکردم بامرگ فاصله ای ندارم
صداش توسرم زنگ خطروبه صدادراورد
_اروم بگیراینجوری نمیتونم تمرکزکنم،بوی ترست کل اتاقوپرکردهه
*حرفش وحشتموبیشترکرد
قراربودچیکارکنه که نیازبه تمرکز داشت نکنههه
بابرخوردیه چیزنرموخیس روگردنم نشست،ازفکردراومدموباچشای گردشدهه به اون که بازبونش  بغل گردنمولمس میکرد،،توپیدم
_چیکارمیکنی عوضی..
هیش ترسناکی ازبین لباش خارج شدوبازبونش دوباره ودوبارهه همون قسمت گردنم رولیس زد
بی اراده ازتقلاکردن دست کشیدم، اه ریزی ازبین لبام خارج شد
گندش بزنن من روگردنم حساس بودم چراتمومش نمیکرد
بازوی بزرگشومحکم چنگ زدم که چیزی مثل سوزن تورگ گردنم فرو رفت
_آخخ