رمان طلسم خون254

نگاه نگرانم دائم پی ارسلانی بودکه ازصبح جلوم قدم رو میرفت
بالاخرهه سکوت بینمون روباتک سرفه ای شکوندم
_ارسلان..عزیزم اگه نمیخوای ببینیش لازم نیس خودتواذیت کنی
بلافاصله ازحرکت ایستادو باخشم برگشت سمتم
_چی داری میگی اریکاهوم ،نمیبینی به حدکافی عصبیم دوس داری دهن منوبازکنی یامنوبه جون خودت بندازی یه چیزی بهت بگم حالت ازاینی که هست بدترشه
_مگه من چی گفتم...من فقط..
-هیش ساکت باش،حرف نزن که هنوز ازدستت شکارم
کلافه دستی به صورتش کشیدو روبه شاهین که کنارمن رومبل نشسته بودگفت
_برو دنبالش،پیداش کن زود بیارش اینجا
شاهین نیم نگاهی بهم انداخت
_ماکه نمیدونم کجارفته
ارسلان عصبی دادزد
_بکیرم،بگرد پیداش کن تاشب اون بیشرفواوردی اوردی نیوردی خودتم برنگرد
شاهین نفسشوباحرص بیرون دادو ازجاش بلندشد
_چرا یکمم شده منطقی فکرنمیکنی داداشم،اخه من ازکجا آریا روپیداکنم درحالی که هیچ احدوناسی جاشونمیدونه
نفس عمیقی کشیدموسریع بدون مکث پریدم بین بحثشون
-من میدونم کجاست