رمان طلسم خون256

melody.A melody.A melody.A · 1404/2/16 10:09 · خواندن 1 دقیقه

باغم سرتکون دادم
_ارعه بایدتموم میشد ولی نشد

باناراحتی شروع کردم به تعریف کردن کل ماجرا،ازحال بدم تا تموم حرفای سمانه وبهرام
به اخرحرفم که رسیدم،بابا دستامو تودستاش گرفت
_همه کارمیکنم برای تو و بچه ات ،نگران نباش

ارسلان که بی حرف تکیه داده بودبه کاناپه ،به تمسخر گفت
_هنوز ربط تو به اون ساحره رو نمیفهمم،وقتی مانمیتونیم به اونجا بریم ،توچطوری میخوای اینکارو‌کنی

بابااخمی کردوجدی گفت
_اگه چیزی بودکه بهت مربوط میشد لابد بهرام برات میگفت،حالاکه نگفته یعنی چیزی نیس که به تومربوط شه

ارسلان پوزخندی زد
_نترس،مشتاق گذشته ی درخشانت نیستم

بابا خواست جوابشو بدهه که سریع قبل ازاینکه بحثشون بشه،ازش پرسیدم
_خب میگی چیکارکنیم،بهرام گفت تومیدونی چجوری به اونجابریم

بابا سری تکون دادو خیره به روبه روش گفت
_اصلادلم نمیخواد دوباره برم اونجا واون زنوببینم اما بخاطرتو مجبوریم بریم،همونطور که جفتتونم میدونین زیاد وقت نداریم ،نباید دست رو دست بزاریم،برای امشب بلیط میگیرم

سری تکون دادم که ارسلان گفت
_لازم نکردهه خودم بلیطارو میگیرم،شماهابرای رفتن حاضرشین

بابا بی حرف نگاش کرد،اما من سری ازروی تاسف براش تکون دادم
شبیه بچه های حسودی شده بود،نمیخواست جلوی بابا کم بیارهه