رمان طلسم خون261

melody.A melody.A melody.A · 1404/2/17 11:15 · خواندن 1 دقیقه

باچشای گردشده به بابانگاه کردم
مونده بودم بخندم یا ناراحت شم که ارسلان عصبی غرید
_سرت توکون...توکارخودت باشه اوکی؟انقدم به پرو پای مانپیچ

بابا اینباربرگشت سمتمونوجدی گفت
_ماواسه لاو ترکوندنو مسخره بازی  یا واسه ماه عسل جنابعالی 
نیومدیم اینجا،نمیبینی وضعیت زنتو، داری باکارای احمقانه ات همون یه ذرهه انرژیم که دارهه، ازش میگیری

_دراصل تونمیبینی ،شایدم خودتوزدی به کوری،نمیبینی حالشو ترسیدهه میخوای چیکارکنم مث توبیخیالش شم تاحالش ازاینی که هس بدترشه

قبل ازاینکه بازبحثشون شه
پریدم وسط مکالمه اشون
_بس کنین باهردوتونم من خوبم زودترازاینجابریم خوب ترم میشم


*درحالی که بااخمای درهم همدیگرو نگاه میکردن،به بحثشون پایان دادنو ازفردوگاه بیرون اومدیم

****
باورم نمیشد حتی یه تاکسی لعنتیم نبود سوارش شیم
ازهوام نگم بهترهه
مثل جهنم بود
دوساعت بود تواین گرما وایستاده بودیم امادریغ از یه ماشین
اینبارواقعاداشتم ازحال میرفتم
روسکوی کوچیکی نشستم

ارسلان  وبابا هرکدوم یه طرف راه میرفتن
شاهینم رفته بود جلوتر تابلکه بتونه جلوی یه ماشین یا یه رهگذرو بگیرهه
چشام ازفرت بی حالی درحال بسته شدن بود
ارسلان برگشت سمتم تاچیزی بگه که بادیدن قیافم حرف تودهنش ماسیدوباعجله به سمتم پاتندکرد
_اریکا...اریکاعزیزم خوبی

به سختی لب زدم
_خو..بم