رمان طلسم خون266

بابا اما باوجود اون همه موجود چندشو وحشتناک عقب نکشید
باجدیت به مارا که همگی منتظر حمله بهش بودن
خیره شد
دقایقی همونطور بی حرکت موند
بعدبه ارومی
چشاشو بستو شروع به خوندن جولات عجیب غریبی شد
انقد کلماتش بیگانه بودن که حتی نمیشد تلفظش کرد
ازشدت ترسو وحشت تموم تنم میلرزید
دعا دعامیکردم سمتمون نیان
مخصوصا سمت بابا که درست جلوشون وایستاده بود
بابا جمله هاشو باصدای بلندتری ادا کرد
ثانیه بعد درکمال ناباوری، مارا کنارکشیدن
جوری که انگار راه رو برای مابازکرده باشن
سرهای ترسناکشون رو به حالت تعظیم خم کرده بودنوانگارمطیعوگوش به فرمان بودن
باباچشاشو بازکرد
بدون چشم برداشتن ازمارا بالحن ارومی گفت
_دنبالم بیایین،نگاهتون همگی به زمین باشه،حتی سرتونم نچرخونید، ممکنه حمله کنن
ارسلان روبه شاهین اروم لب زد
_شاهین دست اریکارو بگیر پشت سر آریابرو
_باشه خیالت راحت حواسم بهش هست
شاهین جلواومدودستموتودستش گرفت
پشت سربابا راه افتاد که نگاه ترسیدموبه ارسلان دوختم
نگاهموکه دیدبااطمینان گفت
_نترس فقط دنبال شاهین حرکت کن،من پشت سرتم
باشه ای زمزمه کردمو همراه شاهین قدم برداشتم
جوری بااحتیاطو سر به زیر راه میرفتم که مبادا توجه مارا بهم جلب شه
به ورودی جنگل رسیدیم
باباداخل شد