رمان طلسم خون271

شاهین هم مثل من نگاهش دائم به سمتی بود که صداها ازطرفش میومد
واقعادیگه نمیتونستم صبرکنم تاببینم کی برمیگردن
باکمک درخت از رو زمین سرد بلندشدم
شاهین بابلندشدن من،مثل فشنگ ازجاش پریدو جلوم ایستاد
_کجاااا ؟!
_بروکنارشاهین
_نمیتونم بزارم بری
_نمیتونم دست رو دست بزارم دستی دستی خودشونو به کشتن بدن ،برو کنار
شاهین اما قدم از قدم برنداشت
عصبی دادزدم
_برو کنار تا یه بلایی سرخودم نیاوردم
به حالت تسلیم دستاشو بالابرد
-خیلی خب اروم باش،باهم میریم
بااخمای درهم سری تکون دادموهمراهش به سمتی که بابا اینارفته بودن،قدم برداشتم
بارسیدن به اونطرف درختا،باتعداد زیادی مردو زن سرخ پوست مواجه شدیم
همگی باخشم با نیزه های بزرگ تودستشون دایرهه وار دور شخصی وایستادهه بودن
بانگرانی چشم چرخوندم تا بلکه ارسلان یا بابا روببینم اما خبری ازشون نبود
بی معطلی دویدم سمت اون ادمای عجیب غریب که دست کمی از ادم خوارها نداشتن،صدازدنای شاهینم باعث نشد وایسم
-اریکا وایسا کجامیری دختر وایسا
پشت سرم باسرعت میومد
بانزدیک شدن بهشون،بادیدن ادمایی که اون عوضیا محاصره اشون کرده بودن،هین بلندی کشیدم
باشنیدن صدام، تموم نگاها به سمت منوشاهین چرخید
نگاه من اما پی مردی بودکه صورتش ازشدت درد به کبودی میزدو یکی ازدستاش زخم عمیقی روش بودوخون ریزی داشت
حس کردم قلبم نزد
نفسم به شمارهه افتاد
چه بلایی سرش اومدهه بود
میدونستم اینجوری میشه وقتی بااون حال خرابش رفت اصلاچرا زخمش خوب نمیشد مگه نه اینکه بدنش زخمای عمیق ترازاین روخودبه خود درمان میکرد
یاد سم اون مار لعنتی افتادم،حتما بدجور روش تاثیرگذاشته بود
وگرنه جراهتش بایدتاالان خوب میشد
نگاهم به سمت باباچرخید،اونم کنار ارسلان،رو زانوهاش نشسته بود
ارسلان که ازهمون اول متوجهم شده بود،نگاه گلایه مندشوبااخم ازم گرفت ولی بابا همچنان نگام میکرد
زنی قدبلندوباچهره ی خشن به سمتم اومد،تابه خودم بیام بازوم اسیردستش شد
همزمان مردی ،بازوی شاهین رو چنگ زدو دقایقی بعد منوشاهینم کنار باباوارسلان بی حال ،نشسته بودیم
دقایق طولانی بابا سعی داشت چیزی بهشون بفهمونه ودائم باهاشون حرف میزد
اما اونا باخشم جوابشو میدادنو حتی امون نمیدادن بابا حرف بزنه
بی توجه به اونا یا وضعیتی که توش گیر افتاده بودیم
سرمو چرخوندم سمت ارسلانی که تنش به وضوح میلرزید
_ارسلان...