رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان طلسم خون(رمان صحنه دار)

رمان باژانرعاشقانه،بزرگسال،تخیلی رمان🔞🔞🔞🔥🔥🔥

رمان طلسم خون45

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/30 15:39 ·

خلاصه ویداهم حاضرشد
اومد برهه که پرسیدم
_من الان برای چی به این جشن میرم
خونسرد گفت
_چون جفت آلفامونی،همه ی قبیله ها امشب میان حتی چهارعضواصلی محفل اژدها،همه کنجکاون جفت ارسلانوببین
*اخمی کردم،چقد وقیح بودکه بدون درنظرگرفتن ،ارتباط خونیمون میخواست منوبه عنوان جفتش  به همه معرفی کنه
ویدا زودترازمن رفت
نفس عمیقی کشیدمواروم از پله هاپایین اومدم
صدای پاشنه ی کفشم تو خونه میپیچید
به پذیرایی رسیدم کسی جز ارسلان نکبت نبود
بی تفاوت نگاش کردم
_کجابایدبریم
سرتاپاموبانگاه خالی ازحسش برانداز کرد
_بیاجلو
سعی کردم یه بارم شدهه حرف گوش کن باشم
پس قدم بلندی به سمتش برداشتم
بارسیدن بهش،دستشو جلواورد
نگاهی به دستش انداختموپوزخندصدا داری زدم
_چرافکرکردی قرارهه دستتو بگیرم
خنده ی حرص دراری کردوبااخم دستمومحکم گرفتو خودش دور بازوش حلقه کرد
_چون جفت منی
_انقد جفت جفت نکن توهیچ کوفت من نیستی منم حیوون نیستم برعکس جنابعالی ادمم
نیشخندی زد
_نظرت چیه یکم دیرتربریم به مهمونی تامن عملی بهت ثابت کنم جفتمی،هوم منکه بدم نمیاد
باحرص فوشی زیرلب بهش دادم
_لازم نکردهه 
_تعارف نکنیاهروقت خواستی بگو
چشم غره ای بهش رفتم که خنده ی بلندی کردوبه سمت در رفت
ازویلاخارج شدیم
بادیدن آستون مارتین،دهنم بازموند
وای من عاشق این ماشین بودم
بابهت به ارسلان که ریلکس رفت نشست پشت فرمون
نگاه کردم
هنوز مات نگاش میکردم که بوقی زدوشیشه روکشیدپایین
_مادمازل منتظردعوت نامه ای
باتمسخرصداش اخمام رفت توهموازبهت دراومدم
درشاگردو بازکردمونشستم
بانشستنم ماشین ازجاش کنده شد
چنان باسرعت میرفت،فقط تونستم صندلیودودستی بچسبم
_یکم اروم بری میمیری بدبخت
_اگه قراربودباسرعت ۸۰برم،۴۰۵میخریدم نه اینو
*لعنتی حتی زمزمه امم میشنوه
اینباربلندگفتم 
_الان منوقانع کردی یا پز ماشین جدیدتو دادی
*باهمون پوزخند رومخش گفت
_توفک کن هردوش

رمان طلسم خون44

رمان طلسم خون44

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/30 15:31 ·

ویدا باالتماس گفت
_اریکابخدا خسته ام کردی،مهلام کاردارهه جای دیگه بشین تورومیکاپ کنه برهه
ابرویی بالاانداختموجوری که بیشترحرص بخورهه بانیش بازگفتم
_نوچ،ازمن ابی برات گرم نمیشه پس بفرستش برهه من جایی نمیام

_اینجا چخبرهه
*باشنیدن صدای ارسلان هرسه ترسیده به سمتش برگشتیم
بااخمای درهم جلواومدوروبه ویداگفت
_چرا هنوز هیچکدوم حاضرنیستید
ویدا خواست حرفی بزنه که پیش دستی کردم
_من تواین جشن مضخرفتون شرکت نمیکنم
*پوزخندی زدودست به سینه تکیه دادبه دیوار
_مشکلی نیس اصولا تودیرخرفهم میشی،خودم خرفهمت میکنم عزیزم
خواستم جواب کوبنده ای بهش بدم که بلند دادزد
_بیروننن
زهره ام ترکید،روانیه بخدا
ویداو مهلا از اتاق خارج شدن
سرموپایین انداختم دنبال اون دوتا اروم از بغلش خواستم ردشم برم که بازوموسفت چسبید
_عاعاعا،تو نه باتوکاردارم عزیزم
_من عزیز تو نیستم
*بازومومحکم تر فشارداد
_آخ
بی توجه به سمت میزارایش رفتو منومحکم رو صندلی نشوند
_یامث آدم میتمرگی اینجاحاضرمیشی یانه به روش خودم حاضرت میکنم،انتخاب باخودته عزیزززززمممم
*ازاین ادم زورگو بشدت بیزاربودم،بااخمای درهم نگاش کردم
_لعنت بهت
_نگفتی کدوم
به ناچارباحرص گفتم
_بگوبیان خودتم گمشو
پوزخندش شدت گرفتوباتمسخرنگام کرد
_حیف امشب شب خاصیه برام وگرنه دندوناتو تو دهنت خورد میکردم
*خواستم حرفی بزنم که ازاتاق زد بیرون
دقایقی بعد مهلا درحال آرایش کردنم بود
***
بادیدن خودم تواینه دهنم بازموند،چقدخوب شده بودم
اکثرا ارایش نمیکردم یا ارایش ملایم میکردم
بااین میکاپ غلیظ ولباس شب قرمزیقه دلبری حسابی تغییرکرده بودم

رمان طلسم خون43

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/30 12:03 ·

*حرصی خندیدم
_نه جونم چه ربطی دارهه،من همینجوری پرسیدم بعدم اون عموی منه همه ی اینا یه نمایشه خودت که بهترمیدونی
خنده اش جمع شدوباناراحتی گفت
_متاسفانه حق باتوعه،،خب من دیگه برم،یخو تاوقتی خوابت بگیرهه رو پات بزاربمونه تاورمش بخوابه
لبخندی زدموسری تکون دادم که بایه شب بخیرکوتاه از اتاق رفت بیرون
من موندموفکرای هرشبموپای چلاقم....
*****
یه ماه از مستقرشدنمون تو ویلای ارسلان میگذشت
تواین یه ماه جنگ سختی بین ارسلانوتیموری که نمیشناختمش شروع شده بود
تنهاپوئن مثبتی که این جنگ داشت این بودکه مجبورنبودم دیگه اون ارسلان عوضیوببینم چون بدجور درگیربود
به گفته ی افراد گله، ارسلان با قبیله های زیادی متحدشده بودوبرای جنگ باتیمور تنهانبود
تنهادغدغه ام بابا بود،تواین چندوقت فقط یه باردیدمش اونم از پشت گوشی ازدوربینی که توزندانش کارگذاشته بودن
حتی ازتوفیلمم ضعفشوحس میکردم
میدونستم لج کردهه زیادغذانمیخورهه
پوفف
باصدای شاهین ازفکردراومدم
باتعجب نگاش کردم
_چیزی گفتی؟
ضربه ای به پیشونیش زدوباتاسف گفت
_پع من چهارساعته واسه کی فکموخسته میکنم 
_شرمنده توفکربودم یه باردیگه میگی
بی حوصله گفت
_جان جدت گوش کن حوصله ندارم یه باردیگه توضیح بدم،ارسلانوبقیه ی بچه هابرگشتن شب به افتخاراولین پیروزیمون میخواییم جشن بگیریم،ویدارفت ارایشگرو خبرکنه اومدلطفا مثل یه دخترخوب حاضرشو
عاقل اندرسفیه نگاش کردم که باتاسف سرشوتکون دادو ازاتاق بیرون رفت
شک نداشتم اون عوضی خواسته واسه جشن اماده ام کنن هه کورخوندی،عمرا اگه بیام 
*****

رمان طلسم خون42

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/30 12:00 ·

ارسلان بی حرف بلندشدورفت
بارفتنش غموخجالت هردوبهم هجوم اوردن
_ویدا..من..من متاسفم
لبخندی زدو یخ رو روپای ورم کردم گذاشت
_اریکا تو همیشه انقد عجولی چرا یکم صبرنکردی تاببینی منظور ارسلان باکیه
پوفی کشیدم
_داشتی میومدی سمت من،اونم دقیقا زمانی که من میخواستم بشینم اون حرفوزد،خودت بودی چی فکرمیکردی
_کنارتو سارا نشسته بود،داشتم میرفتم سمتش که تودادزدی بشینم
منم چون جفت آلفامونی برات احترام قائل شدمونشستم که شماهادعواتون شد
_شرمنده منظوری نداشتم
_میدونم وگرنه الان اینجانبودم
*ویدا یخو روپام حرکت میدادکه باکنجکاوی پرسیدم
_سارا مگه عضوگله نیست چرا ارسلان اونجوری بهش گفت
شونه ای بالاانداختوریلکس گفت
_چون بدون دعوت آلفاش میخواسته باهاش معاشقه کنه
باچشای گردشده نگاش کردم
_چییی؟!!!
خندیدو گفت
_مایه قانون داریم اونم اینه که توگله،آلفامون طالب رابطه باهرزنی باشه اون زن بایدخودشو تقدیم آلفاکنه،ولی اگه یه زن اونم باوجود جفت داشتن برای رابطه با رئیس گله مخفیانه وبدون رضایت آلفا بخواد باهاش سکس کنه مجازات سختی میشه،سارا جفت نداشت ولی بدون خواست ارسلان خودشو تقدیمش کرد،ارسلانم قاطی کردوطبق قانونمون تنبیهش کرد
*عجب اینادیگه کین،چه قانون مسخره ای
بی فکرپرسیدم
_حتی اگه رئیستون جفتم داشته باشه بازم میتونه بابقیه زنابخوابه؟
باخنده ی بلند ویدا تازه فهمیدم چی گفتم
خاک توسرت اریکاقشنگ سوژه کردی خودتو
ویدابالبخندپهنی چشمکی حواله ام کرد
_بازم میتونه یعنی دل بخواییه ولی تواگه بخوای میتونی جلوی ارسلانوبگیری

رمان طلسم خون41

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/29 19:44 ·

هنوز قدم اولو برنداشته بودکه باصدای نحس ارسلان، بلاتکلیف وایستاد
_خودم میبرمش شمابرید شامتونوبخورید
شاهین نمیدونم چش بود که انقد نترس شده بود
_بدمش بهت که دوبارهه یه بلای دیگه سرش بیاری،نمیخوادخودم میبرمش
ویدا بااسترس نگامون میکرد
ازعمد سرمو رو سینه ی شاهین گذاشتم تابفهمه دوس ندارم بغلم کنه
ارسلان اروم غرید
_شاهین منوسگ نکن بدش به من تا یه بلایی سرجفتتون نیاووردم
پوزخندی زدموباکنایه گفتم
_والاماکه جز روی سگت روی دیگه ای ازت ندیدیم 
ویدا وشاهین هردو زدن زیرخنده که با اخم وحشتناک ارسلان روبه روشدن
شاهین منوبه سمت اون عوضی گرفت
ترسیده چشاموبستم که تواغوش گرمومضخرفش قرارگرفتم
شروع به حرکت کرد
هنوز چشام بسته بود جرئت نداشتم نگاش کنم
_تا دودیقه پیش که زبونت خوب کارمیکرد،چیشدیهولال مونی گرفتی
چشاموبازکردم،ازش مث سگ میترسیدم ولی نمیدونم چرا این زبونم کم نمیاوورد
_ همه ی ادما از سگای ولگردمیترسن،نرماله
فشاری به کمرم دادوبی حرف به سمت اتاقم رفت
تاداخل شدیم پرتم کرد روتخت
ازدرد پام جیغی زدم
وخم شدم یه نگاه به پام انداختم
بادیدن ورمو کبودیش دهنم بازموند
هق هقم بلندشد،بانفرت روبه اون عوضی که خونسردنگام میکرد دادزدم
_لعنت بهت..بببین چه بلایی سرپام اوردی،خدا ازت نگذرهه
پوزخندی زدو اومدسمت تخت
سعی کردم ریلکس باشم من کاری نکردم که ازش بترسم
نگاش نکردم که کنارم روتخت نشست
دستشو اوردسمت پام که ترسیده عقب رفتم
_پاتوبیارجلوتااون یکی پاتم لنگه ی این یکی نکردم
*باتردید پامو به سمتش گرفتم که دستشو زیرموچ پام گذاشت
ازشدت درد لبامومحکم گاز گرفتم تاصدام درنیاد
یکم نگاش کردو گوشیش ازتوجیبش دراوردو یه دستی شماره ای رو گرفت
_ویدا سریع چندتاقالب یخ برداربیاربالا
روموبه سمت مخالفش برگردوندم
انگشتش موزیانه رو پوست پام حرکت میکرد
جوری لمسم میکرد که موهای تنم همه سیخ شده بود
_اگه دودیقه زبونتو تو کونت نگه میداشتی،میفهمیدی باتوی هرزه نبودم
شاکی به سمتش برگشتموباحرص گفتم
_برو بابا  بابچه طرفی بامن نبودی باکی بودی،زهرتو ریختی حالا گورتوگم کن
*فشاری به پام دادکه از درد اخی از دهنم خارج شد
_اخربخاطراین زبونت بگامیری
مکثی کردو ادامه داد
_قبل اومدن تو ویدا اون سارای جنده رو اورد سرمیز،همه میدونستن مخاطب من ساراس غیرتوی اسکل
باتعجب نگاش کردم
_پس چرا این بلاروسرم اوردی
اخمی کردوخیلی جدی گفت
_چون صداتوبرا خواهرم بلندکردی
حس بدی بهم دست داد،حس کسیو داشتم که عجولانه یه اشتباه بزرگ واحمقانه مرتکب شده 
ولی خب دیگه کاریه که شدهه چه میشه کرد
سرموپایین انداختموپاموعقب کشیدم که محکم پامو ثابت نگه داشت
_چی فکرکردی باخودت،انقداحمقم که بخوام جلوی بقیه گاف بدم توحکم جفت منوداری برای تظاهرم شدهه باشه جلوی گله ام خوردت نمیکنم،اگه اینکاروکنم به ضرر خودمه
بااخم نگاش کردم
_خوردم نکردی رسما از روم باتریلی رد شدی
بااومدن ویدا هردو ساکت شدیم
ویدا سمت مخالف ارسلان نشستوروبهش گفت
_توبرو من هستم

رمان طلسم خون40

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/29 19:41 ·

_لطفاپاتوبردار...اصلانخواستم...شامت...بخورهه..توسرت
*فشارپاش بیشترشدکه حس کردم استخونم شکست
_چیزی گفتی عزیزم
باخشمودردبریده بریده گفتم
_خواهش... میکنم...
_چی،بلندتر نشنیدم
بلندگفتم
_خواهش..میکنمم...پاتوبردار
بابرداشتن پاش نفس حبس شده امو رها کردم
پام بی شک له شده بود
نگاه نگران بقیه رو  روصورت سرخو اشک الودم حس میکردم
بابیچارگی میزو چنگ زدمو اروم بلندشدم
پامونمیتونستم از دردزیادش یه ذره ام تکون بدم
روپای سالمم وایستادمو لنگ لنگون به سمت پله هارفتم
ویداو شاهین به طرفم دویدن
شاهین بازوموگرفت
_وایسا خودم میبرمت اینجوری نمیتونی
خواستم حرفی بزنم که ویدا اروم گفت
-دیوونه شدی ارسلان میکشتت خودم بغلش میکنم
شاهین باحرص گفت
_وقتی این بلاروسرش میاوورد مهم نبود واسش، الانم واسش مهم نباشه
دست انداخت دور کمرمو تویه حرکت بلندم کرد،ازحرکت یهویش هینی کشیدموتیشرتشوچنگ زدم
اروم گفتم
-من خوبم ممنون، میشه بزاریم زمین خودم میرم
_لازم نکرده خودم میبرمت

رمان طلسم خون39

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/29 14:37 ·

به هرحال چه قفس اهنی چه قفس طلایی،هردوش قفسه
اهی کشیدموخودموپرت کردم روتخت
نمیدونم چقد خوابیدم ولی باصدازدن ویدا برای شام بیدارشدم
درکمال تعجب گفت قرارهه منم کنارشون شام بخورم
تواین چندروز تنهایی غذامیخوردموالان واقعاخوشحال بودم ازاین موضوع
دستوروموشستمویه تیشرتوشلوارلی پوشیدم
به جزمنوویدا ده تازن بیشتر تواین خونه نبود اونام درقید حجاب نبودنواکثرا لباسای بازمیپوشیدن
پس ضایع بود بخوام خودموپیششون بقچه پیچ کنم
باویدا به سمت سالن غذاخوری رفتیم
اینجا از عمارت بابا قشنگ تربود
بارسیدن به میز بزرگوطویل دهنم بازموند
چقد زیادبودن اصلاجایی برای نشستن نبود
ویدا اشارهه کرد برم کنارارسلان روصندلی خالی بشینم
بااینکه اصلا خوشم نمیومدازش ولی خب چاره ای نداشتم
_ویدا کی گفته این دخترهه میتونه بشینه پشت این میز ببرش اشپزخونه غذاشو بنداز جلوش بیا
*هنوز کامل نشسته بودم که باحرفی که ارسلان زد،توهمون حالت موندم
این عوضی الان منظورش به من بود..
بانفرتوخشم نگاش کردم
همگی نگاهشون به ارسلان بود
حس خیلی بدی بهم دست داد، حس ناچیزبودن تحقیر،خشم نفرت
ویدا قدمی به سمتم برداشت
که دادزدم
_بشین سرجات
ویدا بی حرف عقب رفتو انتهای میزنشست
نگاه به خون نشسته ی اون عوضی روم زوم بود
ولی اعتنایی نکردموباحرص اشکاریی بی توجه به همه که دست ازغذاخوردن کشیده بودن
برای خودم برنجوقیمه کشیدم
اولین قاشقوکه داخل دهنم گذاشتم
یه چیزی محکم رو پام فرود اومد
اخی گفتمو قاشق ازدستم افتاد
فشاراون چیزهرلحظه روپام بیشتروبیشترمیشد
سرموکه بلندکردم متوجه نیشخنداون اشغال شدم
پس کارخودش بود
ازعمد پاشو رو پام گذاشته بود
بادردنالیدم
-پای لعنتیتو..بردار
خم شد سمتموتوگوشم زمزمه کرد
_وقتی گوه اضافه میخوری،عواقبشم باید بپذیری عزیزممم
*عزیزم رو با مسخرگی تمام بیان کرد.
واقعادیگه پام داشت داغون میشد
اشک توچشام جمع شد
باعجزنگاش کردم

رمان طلسم خون38

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/29 14:33 ·

شاهین خندیدوگفت
_هزار بارپرسیدی منم هزاربارگفتم هیچوقت،حالااخم نکن شوهرگیرت نمیادا
*ارسلان دروبازکردو روصندلی شاگردنشست
_کم مزه بریز
به دنباله ی حرفش روبه مادادزد
_منتظردعوت نامه این یا دوس دارین پیاده بیایین
ویدا اشارهه کرد سریع سوارشم
هردو بااضطراب سوارشدیم
همین که نشستیم
شاهین دورزدکه صدای جیغ لاستیکابلندشد، هینی کشیدم که
شاهین ازاینه نگاهی بهم انداخت
_سفت بشین اریکاخانم دست فرمون من یکم چیزهه...
ویدا باخنده حرفشوکامل کرد
_خرکیهه
ارسلان باهمون اخمای درهم گفت
_راهتو برو
انقدجدیوقاطی بودکه هیچکدوممون دیگه جیکمون درنیومد
پوفف معلوم نیست چه مرگشه 
سرمو روشونه ی ویدا گذاشتم 
خودمم از اینکه انقد سریع باویدا خو گرفته بودم درتعجب بودم چون درحالت عادی من باکسی گرم نمیگرفتم
توهمین فکرابودم که شاهین باسرعت ماشینوبه سمت مقصد به حرکت دراورد
********
بادهنی باز اتاقی که دراختیارم گذاشته بودنو دیدمیزدم
درواقع انگاریه سوییت جدابودتااتاق خواب
دستشویی وحموم گوشه ی اتاق بود
یه تخت بزرگ دونفره ی سفید نقره ای
بایه کاناپه بغل پنجره
یه دست مبلم کنارتخت داشت
خلاصه ازاین اتاق بزرگ با، ست سفید نقره ایش خیلی خوشم اومد
ولی خب قصرطلام به یه زندانی بدن براش فرقی ندارهه

رمان طلسم خون37

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/29 10:59 ·

بی حرف مشغول جمع کردن لباساشدیم 
بارفتن به بیرون کل افراد گله رو دیدم
ارسلان انگارداشت چیزی براشون توضیح میداد
ویدا تک سرفه ای کرد تانظر همه رو جلب کنه
ارسلان منتظرنگاش کردکه ویدا پرسید
-چرا هنوز نرفتین؟چیزی شده؟
ارسلان درحالی که سیگاری از جیبش درمیاوورد
خونسردگفت
_پشه های تیمور این اطراف پرسه میزنن،همه باهم میریم
ویدا اهانی گفتوساک منو تودستش گرفت
کنجکاو بودم این تیمور کیه که هربار انقدبانفرت اسمشوبیان میکنه
*نگاه ارسلان به من دوخته شد
طلبکارنگاش کردمو سرموبه معنای چیه تکون دادم که اخمی کردو پک محکمی به سیگارش زد
روموازش گرفتم،اگه زیاد نگاش میکردم فکرمیکرد خبریه 
خیلی خوشم میاد ازش گوریل انگوری نکبت
_به چی نگا میکنین ،یالاکونتونوجمع کنین راه بیوافتین 
*باصدای داداون عوضی از جاپریدم
قاطی دارهه بدبخت،همه ی افرادش چشمی گفتنوحرکت کردن

داشتم رفتنشونونگاه میکردم که
بنز مشکی رنگی باسرعت به طرفمون اومد،همزمان جیغ منو ویدا ازبهت وترس بلندشد،درست جلوپامون ترمز کرد
شاهین بود
نفس راحتی کشیدموبااخم به ماشین خیرهه شدم
زهره ام ترکید،کی به این احمق گواهینامه دادهه
شیشه رودادپایینوبلندگفت
_برو بچ ،بپرین بالا
ارسلان که نزدیک ماشین بودوهمینجوریشم ازدنده چپ بلندشده بود
دستشوجلوبردویکی زد توسرشاهین
_کی یادمیگیری مث ادم این لگنوبرونی

رمان طلسم خون36

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/28 18:57 ·

*چندروز ازاون شب که ارسلان موچمو موقع فرارگرفته بودمیگذشت
امروز قراربودازاینجابریم
مثل اینکه قراربودبریم ویلای شخصی ارسلان
داشتم لباسامو توساکی که بهم داده بودن جمع میکردم که دربازشدو ویدا اومدتو
لبخندی زدم
_من تقریبا اماده ام
نگاه کوتاهی بهم انداختوسری برام تکون داد
ازاون شب که فرارکرده بودم باهام قهربود
حقم داشت
جلورفتموخودمو انداختم توبغلش
_قهرنباش دیگه،یه هفته شدولی توهنوز منونبخشیدی
دلخورگفت
_توبااینکه میدونستی بافرارکردنت منو تودردسرمیندازی بازم اینکارو‌کردی ازت انتظارنداشتم اریکا
اروم ازش جداشدموخودمومظلوم کردم
_ببخشید دیگه خودتوبزار جای من این همه بلاسرم اومدگیر یه دیوونه ی زنجیری افتادم که همش به یه روشی اذیتم میکنه بعدم...
*بایاداوری بابابغض بدی توگلوم نشست،باچشای لبالب اشک نگاش کردموادامه دادم
_من حتی نمیدونم چه بلایی سربابام اومدهه 
*ویدا ناراحت دستامو تودستش گرفت
_اروم باش گلم باشه بخشیدمت،حق داشتی شایداگه منم حای توبودم همینکارومیکردم
گریه ام شدت گرفت
_ویدا بابام... بابام کجاست نکنهه...
_هیشش بابات خوبه دیروز بهش سرزدم هنوز توزندانه ولی ارسلان باهاش کاری ندارهه،حتی ازتوبهترهه بهم اعتمادکن خب؟
سری تکون دادمو اشکاموپس زدم
لحن صادقش باعث شدخیالم یکم راحت بشه
مطمعن بودم دروغ نمیگه