رمان طلسم خون275

melody.A melody.A melody.A · 1404/2/21 10:34 · خواندن 1 دقیقه

~دانای کل~

 

پاکت سیگارش را از روی میزچنگ زدوکنارپنجرهه ایستاد
باقلبی اتش گرفته سیگارش را روشن کردو پک عمیقی از ان گرفت
نگاهش ازپنجره به بیرون دوخته شد،هیاهوی افراد ماری تمومی نداشت
غافل از دنیا خوش بودن،حتی گاهی صدای خنده های آریاو ماری را ازدور میشنید
وچقد برایش تلخومضحک بوداین خنده ها
وقتی دخترکش باسرنوشت نامعلومش درکما به سرمیبرد،انها بیخیال به زندگیشان پرداخته بودند
پوزخندش به تلخی قهوه ها ی بی شکرش، تلخ بود
تنها خودمیدانست در دلش چه میگذرد
حال که اریا بعداز سالها عشق‌ جوانی خودرا پیداکرده بود
وماری به ارزویش رسیده بود،دیگرغمی نداشتن
دراین بین،فقط او وشاهین بودند که از وضعیت اریکا رنج میبردند
وقتی یادش می امد،بخاطر خودش اریکا به این روز افتادهه بود، دلش میخواست ازصفحه ی روزگارمحو شود
کام دیگری از سیگارش گرفت
تنها همدم حال خرابش همین سیگاربودوبس
دخترک  انقد دوسش داشت که حتی صبرنکرده بودتا بببیند برای 
همسرش اتفاقی افتاده یانه،ان لحظه انقد ترسیده بود ارسلان را از دست دهد،ازشدت غم وشوک حال روی تخت، فارغ از دنیا به خواب عمیقی فرو رفته بود
مثل همیشه که بیشتر ازچند دقیقه تحمل دیدن فضای بیرون رانداشت
پنجره را با خشم بست
انگار این چند روز به این کار عادت کرده بود