رمان طلسم خون279

لبخندکوچیکی بر روی لبانش نقش بست
ان زمان هردو جوان بودندوخام
_به چی میخندی
اریا باصدای ماری ازعالم فکر بیرون امد
اغوشش را برای زن زیباومهربان مقابلش بازکرد
زن همچون کودکی کوچیک دراغوشش خزید
_یاد اولین باری که دیدمت افتادم
ماری ازیاداوری ان روز خندید
_انگار همین دیروز بود،ازدست مادرم عصبانی بودم فرار کردم ازخونه رفتم کناربرکه نشستم،همون موقع مرد غریبه ایو دیدم که ازدورلنگ لنگون میومدسمت اب،بی خبرازهمجا به کمکش رفتم،فهمیدم مسموم شده
یواشکی بردمش خونه ونجاتش دادم،وقتی بهوش اومد وقتی چشاشو دیدم برای اولین بار دل باختم
مکثی کردو به اریایی که باشیفتگی نگاش میکردخیره شد
_اریامن خیلی عاشقت بودم،حتی وقتی تنهام گذاشتی حتی وقتی گفتی دختری داری که نمیتونی تنهاش بزاری بیایی پیشم ،حتی وقتی مادرپدرم مردنو من حالا میتونستم بیام دنبالت ایران ولی چون ادرسی ازت نداشتم نتونستم بیام، اریا من تموم اون سالها عاشقت بودم،زنده بودم زندگی میکردم به امید دوبارهه دیدنت،حتی دوسال پیش ،به طور غریزی پیش بینی کردم دوبارهه میایی اینجا،نمیدونی هرروز اون دوسال رو چجوری گذروندم،هرروز ناامید ترمیشدم اخرش مطمعن شدم پیش بینیم اشتباه بودهه،ولی انگارنبودهه
اریاخودرا لعنت کرد که چرا زودتر سراغ معشوقش نیامدهه
دستش را روی گونه ی ماری کشید
اشک هایش را باانگشت پس زد
_منوببخش بابت تموم این سالها،من زندگیو به کام همه تلخ کردم زندگی کردنواز مهمترین ادمای زندگیم گرفتم،ازتو که عشقم بودی از ارسلان برادرم از اریکا دخترم،حتی ازخودم ،من بابی فکریام همچیو نابودکردم،ولی بهت قول میدم تموم گذشته رو جبران کنم
ماری دستاتش را دور صورت عشقش قاب گرفت
_همینکه کنارم باشی برام یه دنیاس دیگه چیزی نمیخوام ازت
به دنباله ی حرفش لب هایش را روی لب های نیم بازهه اریا گذاشت
باعطشودلتنگی ،شروع به بوسیدن مردش کرد
اریا این زن راباتموم زنانگیو عشوه هایش،باجونودل میخواست
دست زیر باسن ماری بردو اورا بلندکردو دراغوشش کشید
اینبار او بود که بوسه را اغاز کرد
باولع لب های شیرین ماری را می بلعید