رمان طلسم خون286

~دانای کل~
نگاه ناباورش بالمس صورت اریکا
بالاخرهه باور کردکه نه خواب است نه رویا
بلکه واقعا عروسک کوچکش جلو رویش بود
بیداروسرحال
حتی زیباترو شاداب تراز گذشته
لبانش به لبخندی عمیقوجذاب بازشدوامان به دخترکش ندادو اورا سفت دراغوش کشید
بادلتنگی باشوق با حالی غیرقابل توصیف اورا سخت به خود میفشورد
اریکا باخنده برروی کتفش زد
-هوی لهم کردی
ارسلان از خنده ی او به وجد امد
چقد دلتنگ این خنده های کودکانه بود
اروم اریکارا ازخود جداکرد
خیره درصورت زیبایش گفت
_توکی بیدارشدی موش کوچولو
اریکا موهایش را به عقب هدایت کرد
_یک ساعتی میشه،بیدارشدم دیدم کسی نیس،واقعا براتون متاسفم هم برای توهم برای باباوشاهین،چطور دلتون اومد من مریض بیچارهه رو توخونه تنهابزارین برین بیرون
ارسلان از لحن مثلا دلخوراریکا،دلش ضعف رفت
لپ اورا باشیطنت کشید
_توکه ازمنم سالم تری توله
اریکا باعشوه ایشی گفت
_نخیرم خیلیم مریضم مثل اینکه یادت رفته حالمو
ارسلان گویی دروغ شاخ دارش راباور کرد
بانگرانی پرسید
_چطور نکنه بازم حالت تهوع داری،بیاجلوببینمت