رمان طلسم خون288

melody.A melody.A melody.A · 1404/2/25 11:59 · خواندن 2 دقیقه

*اریکا شوکه نگاهش کرد
چطور انقدسنگین خوابیده بودومتوجه ی چیزی نشده بود
درافکارش گویی چیزی را گم کرده بودکه پیدا نمیکرد
بااین که یه جای حرفای مردش،میلنگید سعی کرد حرف هایش را باورکند
حال که حرفای ارسلان را درک میکردومیفهمید
بیشتراز قبل شوکه شد
او درمان شدهه بود
یعنی...
سوالش را به زبان اورد
بانگاهی که دو دومیزدپرسید
_یعنی من ...من الان ...

ارسلان سری تکان داد
_تودیگه یه خون اشام خاموش نیستی،حالا مثل بابات یه خون اشام بالغی،قدرتی نداری ولی اندازه ی بقیه ی خون اشاما عمرمیکنی،بدنت به محکمی فولادهه فقطم با ضربه ی  هم نوعت یا یه گرگینه اسیب میبینی،ولی اگه چیزایی که ازکیک بوکسودفاع شخصی یادت دادمو یادت باشه،میتونی هم از خودت هم از بچه دفاع کنی

بهت زدهه نگاهش میکرد
باورش نمیشد
نمیتوانست انقد راحت به یک خون خوار تبدیل شده باشد
اما انگار شده بود
انگار واقعا کارازکار گذشته بود
حالا دیگر یک ادم ضعیف با بدنی ناتوان نبود
این برایش پوئن مثبتی به حساب میامد
اماخون خوردن
فکرنمیکرد بااین مسئله راحت کناربیایید
نه تاوقتی که امتحان نکرده بود

*****

~اریـــــکــــــا~

سرمو بین دستام گرفتم
هنوز توشوک بودم
یه روز خوابیدنم مثل این بودکه صدسال خوابیده باشم
چقد اتفاق افتادهه بودو من ازش بی خبربودم
تبدیل به خون اشام شدنم ازیه طرف از طرف دیگه بابا
چندساعت پیش وقتی داشتم تازهه هضم میکردم دیگه مثل سابق ادم عادی نیستم همون موقع باباو زنی زیبا که فهمیدم همون ساحره ماری اندلسونه دست تودست هم اومدن خونه،حتی یادمه چقد تعجب کردم ازاینکه اون یه پیرزن نیستوحتی با بابا درارتباطه

باباهم مثل شاهینوارسلان  بادیدنم حسابی جاخوردولی طولی نکشیدکه جاخوردگی جاشو با خوشحالی عوض کرد،ولی من برعکس اون، ازدیدن اون زن کناربابام نه تنها ناراحت شدم بلکه حسابی شوکه شدم
بابا باحوصله تموم گذشته رو برام تعریف کرد
از عشق پنهونش به اون زن تا رابطه ی الانشون
تویه روز کل دیدم نسبت به بابا عوض شد
باباکه چندین سال تنهابودوباهیچ زنی رابطه نداشت
حالا باماری اندلسون رل بودن
مسخرهه بود
حتی اون زن زیبای لعنتی کلی بادیدنم خوشحال شدوکلی تحویلم گرفت
من اون لحظه فقط برو بر نگاشون کردم
حتی تشکر کوچیکی بابت درمانم ازش نکردم
وفقط ازشون خواستم تواتاق تنهابمونم
حتی نذاشتم ارسلان به اتاق بیاد
به این تنهایی نیاز داشتم
تا بتونم فکرموجمع کنم
تابتونم هضم کنم که بابام دیگه تنها نیستومیخواد ازدواج کنه
باید تنهامیشدم تا با تبدیل شدنم به یه خون خوار چندش
کناربیام