رمان طلسم خون289

melody.A melody.A melody.A · 1404/2/25 12:06 · خواندن 2 دقیقه

*****
یک روز بعد

نگاهم رو به اینه دوختم
یه لباس خواب حریر مشکی تنم بودکه دارو ندارمو به رخ میکشید
صورتم  با دوقلم لوازم ارایشی که باخودم اورده بودم
زیبا شده بود
موهامو بادستم به عقب هدایت کردم
یه روز کامل نه گذاشتم کسی بیاد اتاقم نه خودم بیرون رفتم
فقط دوبار ماری برام غذا اورده بود
با کیسه ی خونی که باتموم میل زیادم ،بهش لب نزدم
غذامیخوردم ولی خون نه
هنوز انقد شجاع نشده بودم که بخوام اینکاروکنم

نگاهموازاینه گرفتم
بیشترازاین نمیخواستم از ارسلان از مردی که دیوانه وار عاشقشم دوربمونم
فردا پرواز داشتیم
به همین زودی قراربودبرگردیم
نمیخواستم اخرین شبی که اینجاییم رو تنهایی سرکنم
اروم در اتاق رو بازکردم
پاورچین پاورچین به سمت جلو حرکت کردم
به لطف تغییرماهیتم
حالا بویایی خوبی داشتم
بایه نفس عمیق بوی ارسلان رو استشمام کردم
لبخندکوچیکی رولبام نقش بست
دیدمش مثل دیروز جلوی پنجره وایستاده بود
بااین تفاوت که اینباربا حال گرفته ای سیگارمیکشید
حتی تاریکیم باعث نشد حال داغونش رو نبینم
باقدم های بلند وارومی به سمتش رفتم
برنگشت
انقدجلو رفتم که دیگه فاصله ای بینمون نموند
بی قرارو دلتنگ ازپشت دستای سردمو دورش حلقه کردم
تکونی خوردامابرنگشت
_آقا گرگه هنوز نخوابیدهه

حرفی نزد
حس میکردم ازم دلخورهه

_ارسلان..عزیزم برگرد ببینمت
_برو اریکا
صدای خش داروگرفته اش
قلب لعنتیمو به درد اورد
من چیکارکردم بااین مرد
بی ارادهه بغض بدی به گلوم چنگ زد
_یه دیقه برگرد

بامکث برگشت سمتم
دستام از دورش رهاشد
بادیدن اخمای درهمونگاه سردش
ته دلم خالی شد
بابهت نگاش کردم که بالحن سردی گفت
_برو بخواب

انگاردست نامرئی همون موقع  راه نفسمو گرفت
بزورنالیدم

_چی میگی کجابرم

اخماش غلیظ ترازقبل شد
_تاالان مگه خودتو ازم دریغ نمیکردی،خب حالا چی عوض شدهه الانم برگردبروتوهمون خراب شده ای که توش بودی

 

مکثی کردو بالحن ارومتری ادامه داد

_بروبگیربخواب فردا صبح زودراه میوافتیم

به دنباله ی حرفش 
برگشت برهه که دستشو ازپشت گرفتم
عصبی گفتم
_کجابرم،هان کجابرم،چیکارکردم اینجوری باهام حرف میزنی،من فقط میخواستم یکمم شده تنهاباشم همین

دستموبه عقب هل دادوشاکی گفت
_برو تنهاباش مگه کسی جلوتوگرفته

بغضم بی صداشکست
بالجبازی دستشودوبارهه تودستم گرفتم
_من جایی نمیرم،نه تاوقتی که توباهم نیومدی

دستشو ازدستم بیرون کشید
وعصبی دادزد
_خسته شدم میفهمی خسته شدم،بسه اریکا منم ادمم
مردمو زنده شدم تا حالت خوب شد،میدونی چقد نگرانت بودم
داشتم از فکرتوبچه امون دیوونه میشدم،خوب شدی بالاخرهه
منم حالم خوب شدمنم به زندگی برگشتم،ولی لامصب حق من نیس بخاطر بابای پوفیوست ،نادیدم بگیری،حق من نیس بخاطر اون کوصکش،بدون فکرکردن به من بری خودتو حبس کنی تواتاق،میفهمی چی به من گذشت نمیفهمی تو خودخواهی اریکا توهیچوقت غیرخودت به کس دیگه ای فکرنمیکنی

ازصدای بلندش بود یا از حقیقت حرفاش که تلخیش مثل زهرماربود
قلب لعنتیم شکست
اشکام باسرعت بیشتری شروع به باریدن کرد
حق داشت
من تموم این مدت به فکر خودموبچه بودم فقط
دیروزمونو بخاطر بابام که فقط چشمش ماریو میدید
ازهردمون گرفتم
من گندزده بودم
بدم گندزده بودم
ارسلان رفته بود
ولی من هنوز همونجا وایستاده بودم
بعداز یک دیقه دو دیقه یاحتی چندساعت بالاخرهه پاهای خشک شدمو تکون دادمو به اتاق برگشتم
چشمه ی اشکم خشک شده بودوتنهاهق هق ریزم به گوش میرسید
روتخت یه نفره ی اتاق درازکشیدمو جنین وار توخودم جمع شدم