رمان طلسم خون292

شاهین باسرزنش نگام کرد
_خودت دیدی کاری ازم برنمیاد،حالامیگی چیکارکنیم
پوزخندی زدموازجام بلندشدم
_تو قرارنیس کاری کنی،من قرارهه حالشو بگیرم
شاهین سریع موچ دستمو گرفت
_جون جدت بشین سرجات ابروی منوبردی بس ات نبود،حالا نوبت خودته
دستشو پس زدموبا نگاه برزخی به سمت ارسلانواون عفریته خانم پاتندکردم
کنارصندلیشون که رسیدم
هردو خونسرد
به چشم یه مزاحم نگام کردن
قبل ازارسلان دخترهه طلبکارپرسید
_امرتون
پوزخندی به قیافه ی زشتش زدم
_ازکنارشوهرمن بلندشو مثل یه دخترخوب برو بشین رواون صندلی،یالاعزیزم
دخترهه رد نگاهمودنبال کردوبه صندلیم کنارشاهین رسید
انگار که صدساله ارسلان رو میشناسه
بی توجه به من بالحن ناراحتی گفت
_عزیزم این دخترهه چی میگه تو زن داری مگه
ارسلان نیم نگاهی بهم انداخت
_سمیرا جون من اصلا این خانمونمیشناسم
دختره ی عنتر که فهمیدم اسمش سمیراس،درمقابل نگاه بهت زده ی من ازبازوی ارسلان چسبیدو تا بفهمم چی شده گونه اشو بوسید
_اخ اگه یکم دیرترمیگفتی همینجا پس میوافتادم
چشام از بی حیاییش گرد
شد
اون جنده الان شوهرمنوبوسید
یامن اشتباه دیدم
نفهمیدم یهوچی شد
فقط زمانی به خودم اومدم که حمله کرده بودم سمت دختره رو درحال کشیدن موهاش بودم
بایه حرکت از صندلی بلندش
کردموکشیدمش عقب
ارسلان شوکه نگام میکرد
انگار انتظار نداشت اینکارو کرده باشم
تموم نگاها به سمتمون چرخید
دخترهه شروع به جیغوداد کرد
_کمک اخخخ روانی کندی موهامو،کمک ولم کن عوضی
دادزدم
_میکشمتتت عفریته شوهرمنوبوس میکنی ارعه زندت نمیزارم