رمان طلسم خون293

دخترهه همچنان جیغ میزد
_ولم کن...آییی...کمکککک
چندنفربه سمتمون دویدنو دخترهه رو از دستم گرفتن
دست خودم نبودولی نیروی عجیبی منوبه کشتنش دعوت میکرد
تاخواستم دوبارهه خیز بردارم سمتش
دستای اشنایی دورم حلقه شدوسفت نگهم داشت
_وایسا اریکا اروم باش
بی توجه به صدای جدی ارسلان
دادزدم
_ولم کن...میگم ولم کن
بعداز دقایق طولانی تقلا کردن
بالاخرهه اروم گرفتم
زنومردای غریبه که همگی مسافربودن سعی داشتن دخترهه رو اروم کنن
بزوراز بغل ارسلان بیرون اومدم
دخترهه خیرهه بهم بااعصبانیت گفت
_بزار پام برسه فرودگاه،پدرتو درمیارم دختره ی سلیطه ازت شکایت میکنم
باخشم نگاش میکردم
انگار اون پارچه ی قرمز رنگی بودکه هی تکونش میدادنومن همون گاو وحشی بودم که دلم میخواست بزنم اون دختره ی جنده رو بترکونم
ارسلان منو بزورجای خودش نشوند
_بشین همنجاتابرگردم
سریع موچ دستشو گرفتم
_کجااا
اخم بدی کرد
_میرم راضیش کنم شکایت نکنه ازمون دنبال کیرخرنیستم
عصبی گفتم
_لازم نکردهه بری باهاش حرف بزنی
جدی وپراخم غرید
_میرم،کی میخواد جلوموبگیرهه ،تو!!!؟
ازجام بلندشدموجلوش وایستادم
_ارعه من