رمان طلسم خون2

بعدازیه دوش کوتاهولباس پوشیدن راهی هال شدم داشتم به سمت کاناپه میرفتم که صدای پچ پچ بی بیوشنیدم باکنجکاوی راهموکج کردموبه سمت اشپزخونه رفتم پشت اپن قایم شدم
بی بی-آقاجسارت منوببخشیدولی خواهش میکنم بیشترهوای این بچه روداشته باشین چرازودترنیومدین اخه مدیرش زنگ زدگفت بچم دوساعت توحیاط منتظرنشسته بودتاباشمابرهه توآخرم دیده نیومدین خودش تنهارفته دیپلمشوگرفته اومده
بابا-بی بی خودتم خوب میدونی سرم شلوغه بعدم تابعضی مسائل حل نشن ازش دوربمونم بهترهه
-به چه قیمتی اقاجان
بابا بالحن عصبی گفت -به قیمت جونش به قیمت سالم موندنش مثل اینکه شماکلایادت رفته من کیم چیم بی بی
-یادم نرفته ولی...
-ولی بی ولی من میرم صداش بزنم بیادخودم ازدلش درمیارم شماهم بی زحمت میزوبچین
*سریع پاتندکردم سمت کاناپه ی توی هالوپریدم روش،TVرو روشن کردموخودمومشغول نشون دادم
باصدای قدم های بابا به سمتش برگشتم بادیدنش بی اراده بغض کردم
-بابایی
بابا بامحبت دستاشوبرام بازکردکه بی معطلی بلندشدمودویدم توبغلش
-بابادورت بگرده خوبی
ازمحبت توصداش بغضم ترکید
-چرانیومدی چراهربارگولم میزنی الکی میگی میام ولی نمیایی
-هیش گریه نکن ببینم کی گفته من گولت میزنم تودخترمی پاره ی تنمی،بجون خودت که برام ازهمه چیزوهمه کس باارزش ترهه تموم تلاشموکردم زودبیام ولی تامشکل روستاروحل نمیکردم نمیتونستم بیام
اروم ازش جداشدموفین فینی کردم
-اخه ازبین این همه ادم شماچرابایدارباب ده باشین
اخم مصنوعی کرد
-اریکاصدبارپرسیدی منم صدبارجوابتودادم،این وظیفه ی منه نسل به نسل بهمون این جایگاه داده میشه تابه مردم خدمت کنیم
توکه ازاین موضوع ناراحت نیستی هستی؟!
باناراحتی نگاش کردم
-واقعاکه من کی همچین حرفی زدم
مردونه خندیدولپموکشید
-خیلی خب وروجک لبولوچتواویزون نکن،حالاآشتیی؟
خندیدم،مگه میشدبا باباقهرکنم بی نهایت دوسش داشتم
-آشتی
*بعدازشام بالاخره راهی اتاقم شدم فکرم همش درگیرحرفای باباوبی بی صنم بودچرا بابا اون حرفوزدمگه بانزدیک شدن به منی که دخترش بودم قراربودچه اتفاقی بیوافته اصلاراجب حل شدن کدوم مسئله حرف میزد هوف کاش مامان زنده بود تالاقل اونوکنارم داشتم
انقدبدبخت بودم که حتی یه قاب عکسم ازش وجودنداشت بی بی میگفت وقتی کوچیک بودم خونمون اتیش میگیرههو همچی میسوزه بابافقط میتونه منونجات بدهه ومامان تواتیش سوزی فوت میکنه
حس بدی ازاینکه من بجای مامان نمردم داشتم،همیشه به این فکرمیکردم شایداگه من نبودم بابابجای من مامانونجات میداد
بی بی قبلاجداازما زندگی میکردبعدمرگ مامان به خواست بابااریامیادپیش ماتاازمن نگهداری کنه،درسته مادربزرگ واقعیم نبودوفقط دایه ی بابابودولی ازحق نگذریم فرقی بامادربزرگ واقعیم نداشت
وقتی۷سالم شداومدیم تهرانوبا بی بی موندیم اینجا بابابرگشت گیلانوکلاماهی یکی دوباربهمون سرمیزدوروستابهانه اش بود
من مونده بودم چرابایدماانقدثروتمندمیشدیم یالاقل اگه ثروتمندبودیم چرا بابا باید ارباب ده میشدوهمیشه تنهامون میذاشت