رمان طلسم خون29

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/26 14:19 · خواندن 2 دقیقه

ویدا باهمون خنده گفت
_سوالم بیخود بود دوروزهه هیچی نخوردی دختر
ازجاش بلندشدوباصدای بلندی کسیوصدازد
_پیمان پیمان
*مردی باسرعت اومدسمتش
_بله خانم چیزی نیازدارین
ویداسری تکون داد
_قراربود کباب برهه اماده کنید برای شام اگه حاضرهه برامون بیار
_حاضرهه الان میارم
*بادیدن سینی پرازمخلفات غذا اب دهنم راه افتاد
کباب بودونون با دوغوسبزی کنارش یه مرغ کامل سخاری
_بخور گلم حتما خیلی گرسنه....
هنوز جمله اش تموم نشده بودکه مثل قحطی زده هاحمله کردم به غذا
چنان تن تن میخوردم چندبارگیرکرد توگلوم که با دوغ پایین دادمش
ویدا ساکت بود باکنجکاوی درحالی که دهنم پر بود نگاش کردم
بادهنی بازنگام میکرد
_چیع..نگاه..میکنی..غذاتو..بخوردیگه
لبخندشیرینی زد
_توبخور من فعلامیل ندارم
شونه ای بالاانداختمو همه رو فرستادم تو..
گشنه ام خودتونید

خیره به اسمون شب تکیه دادم به درخت
دیدن ستاره هاحالموخوب میکرد
تواین لحظه نه میخواستم به بابااریا که الان معلوم نیست حالش درچه حاله فکرکنم نه به اینده ی نامعلومم که بشدت ازش هراس داشتم
_محونشی
گیج به سمت صدابرگشتم بادیدنش اخمام ناخداگاه توهم رفت
این بشرکارو زندگی نداشت
_کارو زندگی نداری تو،ولت میکنن میچسبی به من
کنارم نشست وبافاصله ی چندسانتی صورتم بالحن خاصی گفت
_کارو زندگی من اینجاست،پیش تو
*باتموم شدن جمله اش قلبم چنان تندزدترسیدم صداش به گوشش برسه، باچشای گردشده نگاش کردم که یهوبلندزد زیرخند
_چی فکر کردی پیش خودت دختره ی دو زاری،فکرشم نکن توتایپ من نیستی عزیزم
اخمی کردم،مسخره ام کرده بود؟!
من چقد احمقم چقدساده ام

_فکرمیکنی کی هستی عوضی یه نگاه تواینه بندازی بدنیس
هههعععع،ببین دارم میخندم شوخی کردیم خندیدم ولی  واقعامسخره بود من صدسال سیاه به همچین چیزی فکرنمیکنم،هزارتادلیلم براش دارم
لبخندمسخره اش ازلباش پرکشیدو بااخم غرید
_دلیل؟
حالت فکرکردن به خودم گرفتمو باتحقیر سرتاپاشوبرانداز کردم
_نه قیافه داری نه اخلاق داری نه حرف زدن بلدی
بعدم همه ی ایناروهم نادیده بگیرم دراخر توعموی منی
چه بخوای چه نخوای برادرزاده اتم
نیشخندی زدوگفت
_اونی که بایدبپسنده پسندیده نیازی به نظرتوی هرزه ندارم
*بهت زده نگاش کردم، از این همه وقاحتش جاخوردم
دهن بازکردم برینم بهش که جفت پاپرید وسط حرفم
_عمونگی بهترهه ازاین لفظ عموزیادخوشم نمیاد
دوس داشتی میتونی عزیزموعشقمونفسم خطابم کنی
اوکی بیبی؟
هنوز ناباور نگاش میکردم که ابرویی بالاانداختو بلندشد
برگشت برهه که باتموم نفرتم جیغ زدم
_تویه آشغال به تمام معنایی
دستی توهوا برام به معنای برو بابا تکون دادوبی توجه به 

حرصی که میخوردم راشوکشیدرفت

این ادم واقعا بیشعورترین ادم روی زمین بود