رمان طلسم خون297

به دقیقه نکشید،هردو جلومون ظاهرشدن
بادیدن من دوتایی باخوشحالی به سمتم اومدن
تابه خودم بیام محکم بغلم کردنوخوش اومد گفتن
اخترخانم زودتر رفت تا دستورات ارسلان رو انجام بدهه
پری ولی موندکنارم
باذوق سرتاپاموبراندازکرد
_دخترتو چقد خوشگل شدی،بزنم به تخته رنگو روت بازشدهه
لبخندی به روش زدم
_میدونم خبر داری تبدیل شدم
دستمو تودستش گرفت
_برای منو اهالی این خونه تو همون اریکای خودمونی چه خون اشام باشی چه ادم فرقی ندارهه،ماهمه جورهه دوست داریم،خوشحالم خوب شدی،نمیدونی چقدنگرانت بودیم،چقد دعاکردیم،انگاربالاخرهه خداصدامونو شنید
دستموجلوبردمولپ تپلشو محکم کشیدم
_مرسی پری خانم،منم همتونو دوس دارم مثل خانوادم
*ارسلان که حرفاش بااخترخانم تموم شد
روبه پری گفت
_پریا مهمونامونو ببر باخودت اتاقشونو نشون بدهه
باباو ماری که از بدو ورود رومبل لم داده بودن
با رفتن پری سمتشون
ازجاشون بلندشدن
پری به سمت پله هارفت تا اتاق مهمان رو بهشون نشون بدهه
حامدم چمدوناشونو حمل کرد
حالا منو ارسلان تنهابودیم
ارسلان دست انداخت دورشونه اموگفت
_بریم بخوابیم که مردم از خستگی
_باشه
*رفتیم تواتاق مشترکمون ،ارسلان اول رفت حموم تاهم صورتشو انکارد کنه هم دوش بگیرهه
منم تواین فاصله شروع کردم به انتخاب لباس
یه دست لباس پوشیده برای شب گذاشتم کنار
یه تیشرت گشادم گذاشتم بعدحموم تنم کنم
والاحوصله ی لباس زیرپوشیدن نداشتم
بعداز چهل دیقه بیکاری بالاخرهه
ارسلان تمیزو مرتب حوله پیچ بیرون اومد
انقد خسته بودکه اصلا متوجه من نشد
فقط رفت جلو اینه و مشغول حالت دادن موهاش شد
نگاه هیزم دائم رو بالاتنه ی برهنه اشوتتوهای بدنش درگردش بود
حوله ی دورش کوچیک بودو مردونگیش از حوله اش بیرون زده بود
بادیدنش اب دهنمو باصدا قورت دادم
لامصب کی میتونه این همه مدت دوری از اون حجم کلفت رو تحمل کنم
باتکونی که عضوش خورد
چیزی تو دلم تکون خوردوموج گرمایی تو پایین تنم پیچید
بی ارادهه دستمو داخل شلوارم بردمو بهشتمو محکم چنگ زدم
چقد دلم میخواست الان بااون کلفتش جرم بدهه
بااین فکر بهشت خیسم خیس ترشد
ارسلان اما اصلا متوجه ی حال خرابو نگاه هیزم نبود
کارش تموم شد
همینکه ازاینه فاصله گرفت
سریع دستمو ازشلوارم بیرون کشیدم
نگاهش که بهم افتاد
هول زدهه دستمو پشتم قایم کردم
باچشای باریک شده رصدم کرد
_چیکار داشتی میکردی
_اومم هی..هیچی