رمان طلسم خون303

Fati.A Fati.A Fati.A · 10 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

ماری لبخندمصنوعی زدو مستقیم نگام کرد
_چیزی گفتی گلم
_نه جونم گفتم تاغذا سرد نشده بخورین

*نگاهموازش گرفتم که بالبخند پتو پهن شاهین مواجه شدم
باتکون دادن سرم گفتم چیه که
سرشو به عقب هل دادکه یعنی هیچی
احتمالا شنیده بود
ولی خب چه عیبی دارهه اونم از خودمونه دیگه 
باتموم شدن غذا همگی به سمت هال رفتیمو
جلوی Tvنشستیم
پری برامون قهوه اورد
سکوت عجیبو مضحکی بینمون حکم فرمابود
کی فکرشو میکرد بابا وارسلان یه روز مثل دوتا ادم بالغ بدون دعوا وخونو خون ریزی یه جا بشیننو قهوه بخورن
شامم که اصلا نمیگم
زندگی خیلی عجیبو غیرقابل پیشبینیه
انگار همین دیروز بود اومدم گیلانو اون اتفاقا برام افتاد
یادمه باباو ارسلان به خون هم تشنه بودن
ولی حالا ازاون همه نفرت خبری نبود

بالاخرهه ارسلان سکوت روشکوند
_خب کی قرارهه عقدکنین

مخاطب حرفش بابابود
بابا فنجون خالیشورومیز گذاشت

_منوماری تصمیم گرفتیم،عروسی بگیریم درسته تواین سن یکم مسخره بنظرمیاد ولی ماقصدانجامشو داریم

باخنده گفتم
_باباجون ارسلان پرسید کی عقد میکنین،راجب عروسی نپرسید

بابااخمی کرد
_از وقتی باارسلان گشتی درست شبیه اون بی نزاکت شدی

لباموباناراحتی جلو دادم
-وا بابا مگه من چیکارکردم،بعدم شوهرمن کجاش بی نزاکته

بابالبخندی زد
_ای باباخیلی خب ناراحت نشو،عقدمون موند بعداز بدنیا اومدن بچه ی شما
 

ارسلان باتعجب ابرویی بالاانداخت
من اما کنجکاو پرسیدم
_ ازدواج شما چه ربطی به بچه ی مادارهه

ماری اینبارجواب داد
_والامنم نمیدونم اریکاجون، این خواسته ی باباته،میخواد نوه و برادر زاده اشوتو عروسیش ببینه

صدای خنده ی ارسلان منوازفکربیرون اورد
_ازکی تاحالا پسرمن انقد واسه جنابعالی مهم شدهه

باباتیکه ی ارسلانوروهوا گرفت
خیلی جدی گفت
_ازهمون اول،چه بخوای چه نخوای اون بچه هم برادرزاده امه هم نوه ام،منم عاشقشم

_خیلی خب بابا باورمون شد،حرص نخور

 

******