رمان طلسم خون311

*شک کرده بودم به این دوتا ولی خب حدس نمیزدم انقد احساسشون جدی باشه
بالبخند تایپ کردم
_خیالت راحت داداشی،بسپارش به من
به ثانیه نکشید جواب داد
_دمت گرم خدایی
*بعداز دقایق طولانی بالاخرهه جلوی یه باغ خیلی بزرگو زیبا وایستادیم
جنگل بگم بهترهه
خیلی سرسبزبود
همجا پراز درختای چنارو گلای رز بود
اروم از ماشین پیاده شدم بدون ذره ای صدا
تا مبادا ارس بیدارشه
باپیاده شدن من ارسلان اومد سمتمو ارسو ازم گرفت
باتشکرنگاش کردم
_مرسی دستم خشک شده بود
نیشخندی زد
_شب جبران میکنی
با حرص زدم تو بازوش
_حالا انگار چیکارکرده،هرچی میگم میگه شب جبران میکنی،فکرو ذکرت فقط شده شومبولت
بی صدا خندیدو خم شد سمت گوشم
_منکه حرفی از سکس نزدم،من منظورم شام بود،خانم منحرف نکنه یادت رفت قول داده بودی برام جوجه درست کنی
با خجالتی که نمیدونم از کجا سراغم اومدیهو، لبامو گاز گرفتم
_خب حالاچه فرقی میکنه شام خواستن یاچیزخواستن
باشیطنت ابرویی بالا انداخت ،انگار واقعا از این بحث لذت می برد
_چیز؟!
بی توجه بهش سریع پاتندکردم سمت ورودی باغ
ارسلان باهمون نیش باز خودشو بهم رسوندو همراهم شد
پری وشاهینم مثل جوجه اردکاکه دنبال مامانشون راه میوافتن
به دنبال ما اومدن
باداخل شدنمون
صدای موسیقی لایتی به گوش رسید
بوی گلای رزو بنفشه مشاممو پرکرد
به جایگاه عروس دوماد که رسیدیم
متوجه شدیم افراد زیادی نیومدن
سرجمع ده خانواده بودن که طبق معمول نمیشناختمشون
جلو تر که رفتیم بابا وماریو دیدم
بابا مثل مردای ۳۰ساله بااون کتوشلوار خوش دوخت مشکی
عالی شده بود
اگه از حق نگذریم ماریم تو لباس عروس ساده اش،خیلی خوشگل شده بود
بهشون رسیدیم
اول ازهمه من جلورفتم
_سلام سلام به عروس دوماد خوشتیپمون
بابا با لبخند دست دراز شده امو تو دستش فشرد
_سلام نفس بابا خوبی خوش اومدی
_بابا امیدوارم خوشبخت شین تااخرش کنار هم بمونین
بابا خم شدو پیشونیمو بامحبت بوسید
_مرسی دخترقشنگم ،نوه امو اوردی
مثلا ناراحت گفتم
_عه فکرو ذکرشمام فقط ارسه پس من چی