_دخترحسود ،نوه با بچه زمین تا اسمون فرق میکنه،معلومه نوه امو بیشترازتو دوس دارم

چشم غره ای بهش رفتم که ماری با لبخند اومد سمتم 
 

_ناراحت نشو اریکاجون،بابات دقیقا بامنم همینجوریه این کوچولوی شمارو از منم بیشتر دوس دارهه

با ماری دست دادمو اروم بغلش کردم
_نبابا ناراحت چرا،ادم مگه به بچه ی خودشم حسودی میکنه

ارسلان همون موقع کنارم قرارگرفت
_خودت داری میگی ادم، توکه ادم نیستی خانمم

تیز نگاش کردم که درادامه ی حرفش باخنده گفت
_شما فرشته ای عزیزم

*خلاصه بعداز کلی خوشو بشو تبریک گفتن
همراه شاهینو پری،دور یه میز چهارنفرهه نشستیم ارسو گذاشتم تو کالسکشو مشغول تماشای باباو ماری شدم
بالاخرهه عاقد خطبه ی عقدوجاری کردو صدای دستو تبریک جمع بلندشد

تواین بین حواسم به شاهینم بودکه همش برام چش ابرو میومدو دیوونه ام کرده بود
بالاخرهه تصمیم گرفتم دست به کارشم روبه ارسلان که خیرهه به روبه روش  باجام شرابش بازی میکرد گفتم
_عزیزم من یدیقه میرم دسشویی زود برمیگردم،حواست به ارس باشه

ارسلان سری تکون داد
_برو من هستم

*بااشاره ی سرم به شاهین اشاره کردم بعدرفتنم دنبالم بیاد

وقتی مطمعن شدم دورشدم ازشون

به سمت پشتی باغ رامو کج کردم
اینجاخیلی قشنگتراز قسمت جلویی بود
هیچکسیم نبود تا مزاحمشون شه
سریع از توی کیف بزرگم
ریسه ی چراغارو دراوردمو به شکل قلب بزرگی رو زمین درش اوردم

چندتا شاخه از گلای رزی که همون بدو ورود از باغچه کنده بودمو بالای ریسه ها پر پر کردم
خیلی قشنگ شده بود
دکمه ی ریز ریسه رو زدم
چراغای سفید کوچیک روشن شدنوتصویر قلب ،نمای جالبی پیدا کرد
با گلبرگا یه LOVEخوشگلم نوشته بودم
دقایقی بعد شاهینم سرو کله اش پیدا شد
_اریکا دختر چه کردی،مرسی به خدا فدایی داری

_کاری نکردم که،من برم، پریارو سریع میفرستم اینجااماده باش

سری تکون داد که باقدم های بلند ازاونجا فاصله گرفتم
تارسیدم به میزمون ارسلان پرسید
_کجابودی چهارساعته ارس  بیدارشده گشنه اشه

_خیلی خب کارم طول کشید،بدهه بچه امو

ارسو داد بغلم
ولی همچنان داشت نگام میکرد
باچشای ریز شده
سرمو به معنی چیه تکون دادم که گفت

_توداری بازیه کارایی میکنی که بعدا گندش درنیاد خوبه