رمان طلسم خون31

بابیرون رفتنش اشکام شروع به باریدن کرد
خدایا تاکی میخوای زجرم بدی چرا دست ازسرم برنمیدارهه
مگه من چیکارش کردم
چرا بایدتقاص کاربابارو من میدادم
اخ بابا اخ دیگه حتی نمیدونم بهت چی بگم
*با بازشدن یهویی در،ترسیده دستاموروصورتم گذاشتموگوشه ی دیوار خزیدم
_اریکااا چیشدهه؟!
صدای نگران ویدا باعث شد نفس راحتی بکشم
دستاموازروصورتم برداشتم
بابغض نگاش کردم که اومد جلودراغوشم گرفت
_بمیرم الهی،اوفف ازدست ازین ارسلان حالاخوبه گفتم نرو سراغش خودم میارمش
_ویداا چی از جونم میخواد چرا ولم نمیکنه
_هیشش اروم باش گلم درست میشه من کنارتم
هق هقم رو روسینه اش خالی کردم
بعضی ادمابااینکه نمیشناسنت بااینکه غریبه ان ولی بازم بی قیدوشرط بهت خوبی میکنن
ویدا جزو اون ادمابود،قلب مهربونش رفتارخوبش باعث میشد کمتربترسم
_ویدا ازت ممنونم
اروم منوازخودش جدا کرد
_بابت چی مگه من کاری کردم برات
_همین که کنارمی هواموداری خودش یه دنیاس،ممنونم.
_خواهش میکنم این چه حرفیه
مکثی کردوبالحن شیطونی گفت
_دیگه نبینم بیخودی گریه کنی مثلا جفت آلفامونیایکم قوی باش دختر
دلخورگفتم
_توام این حرفومیزنی
خندیدودستمو تودستش گرفت
_شوخی کردم عزیزم،الانم بلندشوصبونه بخور خواستی بازم استراحت کن
_اون دیوونه که میگفت بایدبریم،جایی قرارهه بریم؟!
_ارسلانوچندنفردیگه ازگله میخوان برن رشت،ارسلان گفت توروهم ببریم ولی من نزاشتم اونجابرای توخیلی خطرناکه
ما اینجا میمونیم تابرگردن
_اوکی