رمان طلسم خون316

لج باز دست به سینه نگاش کردم
_مثلا میخوای چیکارکنی
_بماند
*به دنباله ی حرفش جلو پام زانو زدو شروع به باز کردن زیپ کفشام کرد
بابهت پرسیدم
_چیکارداری میکنی
_هیس شو یدیقه
ناخداگاه ساکت شدم
کفشامو ازپام دراورد که پام رو زمین سردو مرطوب قرار گرفت
چون جورابی نداشتم
لای انگشتام پرازخاک مرطوب شد
ارسلان ازروزمین بلندشد
تیشرتشو دراوردوپرت کرد روزمین
باچشای گرد شده نگاش میکردم
که یهو با غرش بلندی شیفت داد
از درونش گرگ خاکستری غول پیکر بیرون پرید
باشوکو شگفتی نگاهم خیره ی خاکستری بود
صدایی شبیه به خرناس ازخودش دراورد که منو به خودم اورد
سریع تیشرت ارسلان رو تو ازروزمین چنگ زدموتوبغلم گرفتمبه خاکستری نزدیک ترشدم
باچشای ابیش زل زده بود به چشام انگار بااون دوتا گوی جادوییش باهام حرف میزد
باسرش به پشت خودش اشاره کرد
_ نمیفهمم منظورتو
خرناس دیگه ای کشیدو کمرشو خم کرد سمت زمین
_تو منظورت اینکه سوارت شم؟
گرگ کله بزرگش رو اروم تکون داد
باکمی ترسو هیجان دستمو به خزاش بندکردمو بزور خودمو بالاکشیدم
رو کمر داغو پر خزش نشستم که به ارومی ازرو زمین بلندشد
پاهام از شدت بزرگی کمرش داشت کش میومد
شروع به راه رفتن کرد که خم شدمو یه جورایی بغلش کردم
هم دلتنگش بودم
هم میترسیدم بیوافتم رو زمین
من خون اشام قدرتمندی نبودم
تنها جسمم مقاوم شده بود وسرعتم زیاد
کاردیگه ای نمیتونستم بکنم
بوی عطر دلنشین ارسلان حالا غلیظ تراز هربار زیر بینیم پیچیدو مشامم رو پرکرد
اروم دستمو هدایت کردم زیر خزاشو نوازشش کردم
گرگ زوزه ی ریزی کشیدو حرکتشو سریع ترکرد
کم کم سرعتش بیشترشدو حالا میشه گفت
درحال دویدن بود
باترسو هیجان جیغی کشیدمو محکمتر گرفتمش
_خاکسترییی ارومممتررر
گرگ اما بی توجه به حرفی که زدم،باسرعت می دوید
انقد دویدکه تقریبا درختا محوشدن
تو هاله ای از تاریکی فرو رفتیم که خاکستری ازحرکت ایستاد
کمرشو که خم کرد
بهم فهموند میخواد پیاده شم
به سختی ازروی کمرش پایین پریدم
به حالت قبل برگشت
سوالی نگاش کردم
_برای چی اومدیم اینجا، اینجاکه چیزی نیست
صداهای نامفهومی ازخودش دراورد
با سر بزرگش به جلو هولم داد
خنده ام گرفته بود
اینکارا چی بود میکرد
چرا شیفت نمیداد
بلا اجبار جلو رفتم
روزنه ی نوری توجهم رو جلب کرد
به سمتش حرکت کردم
صدای قدم های خاکستری پشت سرم نشون میداد دارم راه درستو میرم
با برخورد نورشدید افتاب توصورتم،چشام خود به خود بسته شد
دستمو هایل صورتم کردم
یکم که چشم به نور عادت کرد
چشامو بازکردمو بادقت به روبه روم خیره شدم
خدای من چی میدیدم
یه دشت پراز گل
گلای بابونه
من عاشق گل بابونه بودم
غروب افتاب این زیبایی رو چندبرابر میکرد
باذوق به سمت خاکستری برگشتم