رمان طلسم خون36

*چندروز ازاون شب که ارسلان موچمو موقع فرارگرفته بودمیگذشت
امروز قراربودازاینجابریم
مثل اینکه قراربودبریم ویلای شخصی ارسلان
داشتم لباسامو توساکی که بهم داده بودن جمع میکردم که دربازشدو ویدا اومدتو
لبخندی زدم
_من تقریبا اماده ام
نگاه کوتاهی بهم انداختوسری برام تکون داد
ازاون شب که فرارکرده بودم باهام قهربود
حقم داشت
جلورفتموخودمو انداختم توبغلش
_قهرنباش دیگه،یه هفته شدولی توهنوز منونبخشیدی
دلخورگفت
_توبااینکه میدونستی بافرارکردنت منو تودردسرمیندازی بازم اینکاروکردی ازت انتظارنداشتم اریکا
اروم ازش جداشدموخودمومظلوم کردم
_ببخشید دیگه خودتوبزار جای من این همه بلاسرم اومدگیر یه دیوونه ی زنجیری افتادم که همش به یه روشی اذیتم میکنه بعدم...
*بایاداوری بابابغض بدی توگلوم نشست،باچشای لبالب اشک نگاش کردموادامه دادم
_من حتی نمیدونم چه بلایی سربابام اومدهه
*ویدا ناراحت دستامو تودستش گرفت
_اروم باش گلم باشه بخشیدمت،حق داشتی شایداگه منم حای توبودم همینکارومیکردم
گریه ام شدت گرفت
_ویدا بابام... بابام کجاست نکنهه...
_هیشش بابات خوبه دیروز بهش سرزدم هنوز توزندانه ولی ارسلان باهاش کاری ندارهه،حتی ازتوبهترهه بهم اعتمادکن خب؟
سری تکون دادمو اشکاموپس زدم
لحن صادقش باعث شدخیالم یکم راحت بشه
مطمعن بودم دروغ نمیگه