
رمان طلسم خون44

ویدا باالتماس گفت
_اریکابخدا خسته ام کردی،مهلام کاردارهه جای دیگه بشین تورومیکاپ کنه برهه
ابرویی بالاانداختموجوری که بیشترحرص بخورهه بانیش بازگفتم
_نوچ،ازمن ابی برات گرم نمیشه پس بفرستش برهه من جایی نمیام
_اینجا چخبرهه
*باشنیدن صدای ارسلان هرسه ترسیده به سمتش برگشتیم
بااخمای درهم جلواومدوروبه ویداگفت
_چرا هنوز هیچکدوم حاضرنیستید
ویدا خواست حرفی بزنه که پیش دستی کردم
_من تواین جشن مضخرفتون شرکت نمیکنم
*پوزخندی زدودست به سینه تکیه دادبه دیوار
_مشکلی نیس اصولا تودیرخرفهم میشی،خودم خرفهمت میکنم عزیزم
خواستم جواب کوبنده ای بهش بدم که بلند دادزد
_بیروننن
زهره ام ترکید،روانیه بخدا
ویداو مهلا از اتاق خارج شدن
سرموپایین انداختم دنبال اون دوتا اروم از بغلش خواستم ردشم برم که بازوموسفت چسبید
_عاعاعا،تو نه باتوکاردارم عزیزم
_من عزیز تو نیستم
*بازومومحکم تر فشارداد
_آخ
بی توجه به سمت میزارایش رفتو منومحکم رو صندلی نشوند
_یامث آدم میتمرگی اینجاحاضرمیشی یانه به روش خودم حاضرت میکنم،انتخاب باخودته عزیزززززمممم
*ازاین ادم زورگو بشدت بیزاربودم،بااخمای درهم نگاش کردم
_لعنت بهت
_نگفتی کدوم
به ناچارباحرص گفتم
_بگوبیان خودتم گمشو
پوزخندش شدت گرفتوباتمسخرنگام کرد
_حیف امشب شب خاصیه برام وگرنه دندوناتو تو دهنت خورد میکردم
*خواستم حرفی بزنم که ازاتاق زد بیرون
دقایقی بعد مهلا درحال آرایش کردنم بود
***
بادیدن خودم تواینه دهنم بازموند،چقدخوب شده بودم
اکثرا ارایش نمیکردم یا ارایش ملایم میکردم
بااین میکاپ غلیظ ولباس شب قرمزیقه دلبری حسابی تغییرکرده بودم
