رمان طلسم خون46

باورودمون بیشترنگاها به سمتمون چرخید
معذب بودم ولی کم نیاووردمو دورو برو دید زدم
عمارت خیلی بزرگومجللی بود
اینجورکه پیدابوداینجابرای کسی به اسم رافئل بود
چون جلوی در یه تابلوی کوچیک به این اسم دیدم
توهمین فکربودم که مردی همسنوسال ارسلان باکت شلوارشیکی اومدسمتمون
لبخندبزرگی زدوگفت
_ببین کی اینجاست ارسلان خان،خیلی خوش اومدی پسر
ارسلان دستمورهاکردومردونه باهاش دست داد
_دمت گرم امشب سنگ تموم گذاشتی
مردهه خنده ای کردوضربه ای به شونه ی ارسلان زد
_توام کم نزاشتی،شاهین گفت یه ماهه تموم باتیموردرگیربودی،کمترکاری که میتونستم برات کنم،برگزاری جشن پیروزیت بود
*مردنگاهی به من انداختودستشوجلواورد
_افتخاراشنایی باکیودارم؟
لبخندمصنوعی تحویلش دادموبدون گرفتن دستش گفتم
_اریکاهستم
*ضایع شدولی کم نیوورد،لبه ی کتشوصاف کردوگفت
_ازاشنایی با بانوی زیبایی مثل شماخوشبختم،بنده هم رافئلم رفیق فاب ارسلان
_خوشبختم
ارسلان اومدکنارم که برای رهایی ازنگاه خیره ی رفائل ،دستمودوربازوش حلقه کردم
همراه ارسلان به سمت میزی رفتیمونشستیم روصندلی
همینکه نشستیم دستمو ازدوربازوش برداشتم
تنهاواکنشش همون پوزخندرومخش بود